part5
#part5
بعد تموم کردن خرید ها رفتم رو نیمکت بیرون پاساژ نشستم چون جونگ کوک گفته بود کارم داره‹جونگ کوک رفته خریدارو رو بزاره ماشین و بیاد›
یکم میترسیدم چون بار اول که منو دید تهدیدم کرد گف زندگیمو جهنم میکنه.
تو این فکرا بودم که جونگ کوک اومد
-ببین فردا عروسیمونه خب؟
ادای ادمای عاشق رو در میاریم.
بعدشم من دوس دختر دارم پس فک نکن چون ازدواج میکنیم من دوستت دارم درضمن سعی کن عاشقم نشی چون من ازت متنفرم الان بلند شو بریم.
+وایسا!
تو حرفاتو زدی منم گوش کردم حالا بشین بزار منم حرفامو بزنم بعد بریم
-بگو..
+ببین تو منو مقصر اون ماجرا میدونی ولی من مقصر نیستم من مجبور بودم هقق میدونی چرا بیماری قلبی دارم؟
چرا افسرده شدم؟
چرا ناراحت قلبی دارم؟
نمیدونیییی هقق پس چرا الکی قضاوتم میکنی هااا
به خاطر اینکه من مانع رسیدن تو به دوست دخترت شدم میخوای شکنجم کنی؟
بهم تجاوز کنی؟
کتکم بزنی؟
اذیتم کنی؟
یاا میخوای منو بکشییی؟
خیلی بدی تو فک میکنی من از قصد...
حرفم تموم نشده بود که احساس کردن یه طرف صورتم سوخت!
درسته اون بهم سیلی زده بود
-خفه شووو نمیخوام یه کلمه ی دیگه بشنوم حیف حیف...
+حیف که فردا عروسیمونه مگر نه شکنجم میکردی میکشتی منو...
اگه میخوای منو بکشی خب بکش منکه جلوتو نگرفتم بکش بزار منم راحت ش...
حرفام تموم نشده بود که دیدم جونگ کوک نیست به اطراف نگاه کردم دیدم داره میره سمت ماشین
هه ینی اونقدر ازم متنفره که منو اینجا تنها ولم کرد رفت؟
نشستم رو نیمکت که بارون شروع به باریدن کرد هق هقای منم اوج گرف
همراه با بارون منم اشک میرختم..
هوا سرد شده بود..
کم کم احساس کردم قلبم داره درد میگیره اول بهش توجه نکردم
ولی بعد یهو درد قلبم شدید تر شد
جوری که چشام هی سیاهی میرفت..
سرمو گذاشتم رو نیمکت و خودم جمع کردم...
کم کم چشام بسته شد و دیگه هیچی احساس نکردم...
بعد تموم کردن خرید ها رفتم رو نیمکت بیرون پاساژ نشستم چون جونگ کوک گفته بود کارم داره‹جونگ کوک رفته خریدارو رو بزاره ماشین و بیاد›
یکم میترسیدم چون بار اول که منو دید تهدیدم کرد گف زندگیمو جهنم میکنه.
تو این فکرا بودم که جونگ کوک اومد
-ببین فردا عروسیمونه خب؟
ادای ادمای عاشق رو در میاریم.
بعدشم من دوس دختر دارم پس فک نکن چون ازدواج میکنیم من دوستت دارم درضمن سعی کن عاشقم نشی چون من ازت متنفرم الان بلند شو بریم.
+وایسا!
تو حرفاتو زدی منم گوش کردم حالا بشین بزار منم حرفامو بزنم بعد بریم
-بگو..
+ببین تو منو مقصر اون ماجرا میدونی ولی من مقصر نیستم من مجبور بودم هقق میدونی چرا بیماری قلبی دارم؟
چرا افسرده شدم؟
چرا ناراحت قلبی دارم؟
نمیدونیییی هقق پس چرا الکی قضاوتم میکنی هااا
به خاطر اینکه من مانع رسیدن تو به دوست دخترت شدم میخوای شکنجم کنی؟
بهم تجاوز کنی؟
کتکم بزنی؟
اذیتم کنی؟
یاا میخوای منو بکشییی؟
خیلی بدی تو فک میکنی من از قصد...
حرفم تموم نشده بود که احساس کردن یه طرف صورتم سوخت!
درسته اون بهم سیلی زده بود
-خفه شووو نمیخوام یه کلمه ی دیگه بشنوم حیف حیف...
+حیف که فردا عروسیمونه مگر نه شکنجم میکردی میکشتی منو...
اگه میخوای منو بکشی خب بکش منکه جلوتو نگرفتم بکش بزار منم راحت ش...
حرفام تموم نشده بود که دیدم جونگ کوک نیست به اطراف نگاه کردم دیدم داره میره سمت ماشین
هه ینی اونقدر ازم متنفره که منو اینجا تنها ولم کرد رفت؟
نشستم رو نیمکت که بارون شروع به باریدن کرد هق هقای منم اوج گرف
همراه با بارون منم اشک میرختم..
هوا سرد شده بود..
کم کم احساس کردم قلبم داره درد میگیره اول بهش توجه نکردم
ولی بعد یهو درد قلبم شدید تر شد
جوری که چشام هی سیاهی میرفت..
سرمو گذاشتم رو نیمکت و خودم جمع کردم...
کم کم چشام بسته شد و دیگه هیچی احساس نکردم...
۱۵.۷k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.