فیک کوک (اعتماد)ادامه پارت۹۷
گفتم : جیسان و خاله یو رو با چندتا نگهبان بفرست بیمارستان
بعد از اینکه از رفتن جیسان و خاله یو مطمئن شدم
همچنان که آروم و ریلکس سمتش قدم بر می داشتم و نگهبان هایی که پشتم و کنارم به صف شده بودن صحنه های وحشتناکی برای مین هیون به حساب میومدن
گفتم : اگر یکم پسرت رو آدم بار آورده بودی الان یه جای بهتر بود تا اون دنیا
با اشک تو چشماش گفت : مگه چیکار کرده بود
پوزخندی زدم و گفتم : زنه منو دزدیده بود بهش شلیک کرد و تا دمه مرگ بردش میفهمی مین هیون اگر منو بشناسی پس میدونی آدمی نیستم که از همچین گناهی بگذرم و بزارم کسی قصد جون زنم رو داشته به همین راحتی زندگی کنه
گفت : جناب جئون چرا به خودم نگفتین ادبش کنم
رفتم جلو از یقش گرفتم و گفتم : عوضی دارم بهت میگم به زنم شلیک کرد اونم نه یه بار بلکه ۴ بار چطوری به همچین آدمی رحم میکردم ها ؟ اصلا مگه نمیدونی هرکسی که یه نگاه چپ به دارایی های من بندازه مجازاتش چیه
یقش رو ول کردم چند قدم عقب رفت
با نفرت بهش زل زدم که اسلحش رو درآورد و گذاشت روی سرش
این آدم هم مثل پسرش دیوونه بود
تهیونگ گفت : چیکار میکنی مین هیون
مین هیون به من نگاه کرد و گفت : زندگی بدون پسرم برام بی معنیه
خوش به حال هیونسا که همچین پدری داشت لبخنده حریصی زدم که به خودش شلیک کرد و پخش زمین شد
لبخندم رو دندون نما کردم و گفتم : اینو جمعش کنید از اینجا سریع تر
اصلا برام مهم نبود همچین صحنهای مردن یا نمردنش فقط مهم این بود که کسی نباشه که بخواد آرامش رو از چشمای ا/ت بگیره
از زبان ا/ت
چشمام رو با سر و صدا هایی که اطرافم بود باز کردم..
به اطرافم نگاه کردم که لی یان و جیسان و خاله یو رو دیدم
از خوشحالی سریع چشمام رو کامل باز کردم که جیسان متوجهم شد یه جیغ کوچیکی کشید و چشماش برق زد گفت : ا/ت بیدار شدی آخ من قربون صورت ماهت بشم
خم شد و لپم رو بوسید
لی یان خم شد و آروم بغلم کرد
خاله یو گفت : دختر ما رو از نگرانی کشتی ها
آروم گفتم : نترس خاله جون من به همین زودیا نمیمیرم که اول باید همتون رو به اندازه کافی حرص بدم بعد
خاله یو سرم رو بوسید که صدای جانگ شین در اومد و گفت : خیلی خب خانوما یجور بوسش میکنید لی یان من حسودیم میشه ها
لی یان چشم غوره ای بهش رفت که خنده همه در اومد
با تعجب از جانگ شین پرسیدم : جونگ کوک کجاست
وقتی اینو پرسیدم همه قیافه هاشون یجور شد یه شکی انداختن تو دلم
جانگ شین با تردید گفت : با.. با تهیونگ یه کاری داشتن رفتن بیان
توی همین حین گوشیش زنگ زد
برش داشت و آروم توی یه قسمتی از اتاق وایستاد جیسان میخواست هواسم رو پرت کنه ولی من تمام هواسم به جانگ شین و دهنش بود همون طور که داشت با گوشیش حرف میزد گفت : چی ؟!! شلیک کرد چیزیتون که نشد ؟
با گفتن همین حرف دلم ریخت نکنه بلایی سر جونگ کوک اومده
با بیقراری از روی تخت به سختی اومدم پایین کم مونده بود بیوفتم که لی یان گرفتم
جیسان گفت : ا/ت توروخدا تو تازه عمل کردی برو روی تخت
لی یان همچنان که از کتفام چسبیده بود گفت : ا/ت خطرناکه ممکنه بخیه هات پاره بشن
به جانگ شین نگاه کردم و گفتم : چیشده جانگ شین
هیچ جوابی نشنیدم
گفتم : جونگ کوک کجاست چرا هیچی نمیگین
خاله یو گفت : ا/ت بخدا حالش خوبه
نمیتونستم سره پا بمونم از درده شدیدی که پیچید توی شکمم بعده چند ثانیه در باز شد و جونگ کوک تو چهارچوب در ظاهر شد
از دیدنش و سالم بودنش اشک تو چشام جمع شد یه قدم برداشتم که اون سریع خودشو بهم رسوند و بغلم کرد
همه آروم آروم از اتاق رفتن بیرون
سرم رو سینش بود و دست اون دوره کمرم و روی سرم
گفت : چرا از روی تخت بلند شدی
بدون مکث گفتم : کجا بودی..
کمکم کرد دراز بکشم روی تخت خودشم کناره نشست و گفت : یه مشکلی پیش اومده بود رفتم حلش کردم تو چرا یکم آروم نمیگیری
با دستاش اشکام رو پاک کرد که گفتم : نگرانت شدم چیزی شده باشه
خم شد روم و بی مقدمه بوسیدم
دستم که سِرُم اعصاب خورد کنی بهش وصل بود رو دوره گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم
بعد از اینکه از رفتن جیسان و خاله یو مطمئن شدم
همچنان که آروم و ریلکس سمتش قدم بر می داشتم و نگهبان هایی که پشتم و کنارم به صف شده بودن صحنه های وحشتناکی برای مین هیون به حساب میومدن
گفتم : اگر یکم پسرت رو آدم بار آورده بودی الان یه جای بهتر بود تا اون دنیا
با اشک تو چشماش گفت : مگه چیکار کرده بود
پوزخندی زدم و گفتم : زنه منو دزدیده بود بهش شلیک کرد و تا دمه مرگ بردش میفهمی مین هیون اگر منو بشناسی پس میدونی آدمی نیستم که از همچین گناهی بگذرم و بزارم کسی قصد جون زنم رو داشته به همین راحتی زندگی کنه
گفت : جناب جئون چرا به خودم نگفتین ادبش کنم
رفتم جلو از یقش گرفتم و گفتم : عوضی دارم بهت میگم به زنم شلیک کرد اونم نه یه بار بلکه ۴ بار چطوری به همچین آدمی رحم میکردم ها ؟ اصلا مگه نمیدونی هرکسی که یه نگاه چپ به دارایی های من بندازه مجازاتش چیه
یقش رو ول کردم چند قدم عقب رفت
با نفرت بهش زل زدم که اسلحش رو درآورد و گذاشت روی سرش
این آدم هم مثل پسرش دیوونه بود
تهیونگ گفت : چیکار میکنی مین هیون
مین هیون به من نگاه کرد و گفت : زندگی بدون پسرم برام بی معنیه
خوش به حال هیونسا که همچین پدری داشت لبخنده حریصی زدم که به خودش شلیک کرد و پخش زمین شد
لبخندم رو دندون نما کردم و گفتم : اینو جمعش کنید از اینجا سریع تر
اصلا برام مهم نبود همچین صحنهای مردن یا نمردنش فقط مهم این بود که کسی نباشه که بخواد آرامش رو از چشمای ا/ت بگیره
از زبان ا/ت
چشمام رو با سر و صدا هایی که اطرافم بود باز کردم..
به اطرافم نگاه کردم که لی یان و جیسان و خاله یو رو دیدم
از خوشحالی سریع چشمام رو کامل باز کردم که جیسان متوجهم شد یه جیغ کوچیکی کشید و چشماش برق زد گفت : ا/ت بیدار شدی آخ من قربون صورت ماهت بشم
خم شد و لپم رو بوسید
لی یان خم شد و آروم بغلم کرد
خاله یو گفت : دختر ما رو از نگرانی کشتی ها
آروم گفتم : نترس خاله جون من به همین زودیا نمیمیرم که اول باید همتون رو به اندازه کافی حرص بدم بعد
خاله یو سرم رو بوسید که صدای جانگ شین در اومد و گفت : خیلی خب خانوما یجور بوسش میکنید لی یان من حسودیم میشه ها
لی یان چشم غوره ای بهش رفت که خنده همه در اومد
با تعجب از جانگ شین پرسیدم : جونگ کوک کجاست
وقتی اینو پرسیدم همه قیافه هاشون یجور شد یه شکی انداختن تو دلم
جانگ شین با تردید گفت : با.. با تهیونگ یه کاری داشتن رفتن بیان
توی همین حین گوشیش زنگ زد
برش داشت و آروم توی یه قسمتی از اتاق وایستاد جیسان میخواست هواسم رو پرت کنه ولی من تمام هواسم به جانگ شین و دهنش بود همون طور که داشت با گوشیش حرف میزد گفت : چی ؟!! شلیک کرد چیزیتون که نشد ؟
با گفتن همین حرف دلم ریخت نکنه بلایی سر جونگ کوک اومده
با بیقراری از روی تخت به سختی اومدم پایین کم مونده بود بیوفتم که لی یان گرفتم
جیسان گفت : ا/ت توروخدا تو تازه عمل کردی برو روی تخت
لی یان همچنان که از کتفام چسبیده بود گفت : ا/ت خطرناکه ممکنه بخیه هات پاره بشن
به جانگ شین نگاه کردم و گفتم : چیشده جانگ شین
هیچ جوابی نشنیدم
گفتم : جونگ کوک کجاست چرا هیچی نمیگین
خاله یو گفت : ا/ت بخدا حالش خوبه
نمیتونستم سره پا بمونم از درده شدیدی که پیچید توی شکمم بعده چند ثانیه در باز شد و جونگ کوک تو چهارچوب در ظاهر شد
از دیدنش و سالم بودنش اشک تو چشام جمع شد یه قدم برداشتم که اون سریع خودشو بهم رسوند و بغلم کرد
همه آروم آروم از اتاق رفتن بیرون
سرم رو سینش بود و دست اون دوره کمرم و روی سرم
گفت : چرا از روی تخت بلند شدی
بدون مکث گفتم : کجا بودی..
کمکم کرد دراز بکشم روی تخت خودشم کناره نشست و گفت : یه مشکلی پیش اومده بود رفتم حلش کردم تو چرا یکم آروم نمیگیری
با دستاش اشکام رو پاک کرد که گفتم : نگرانت شدم چیزی شده باشه
خم شد روم و بی مقدمه بوسیدم
دستم که سِرُم اعصاب خورد کنی بهش وصل بود رو دوره گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم
۱۸۶.۸k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.