ندیمه عمارت p:⁸⁴
سرنوشت من بد بود...یعنی بد باهام تا کرد...این تقصیر هیچکس نیست...نباید بخاطرش قلب بشکنم!...شاید از این به بد بشیم بهترین خواهر و برادر دنیا...یکم دیر شد اما میتونیم درستش کنیم ن؟!...
سری تکون داد و برای اینکه ناراحت نشم لبخندی زد اما کور که نبودم میفهمیدم چشماش نمیخندن!...بس بود هرچی زندگی و بهش زهر کردم...دستمو روی دستش گذاشتم و با چشمایی ریز شده گفتم:شام خوردی؟...
نگاهی به ساعت کرد و با نمیچه تعجبی که داشت گفت:ن.. مگه تو نخوردی؟..
چشمام و چرخوندم و نوچی کردم...
جیمین:ساعت ده گذشته هنوز شام نخوری...معده درد میگیری خب...
چینی به بینیم دادم و گفتم:ببین کی داره این حرف میزنه...مگه تو خوردی...
چیزی نگفت که تاسف بار سرتکون دادم...:چی درست کنم؟
جیمین:گشنم نیست...
اخمی مصلحتی کردم و گفتم: سوالمو یه بار میپرسم!
خنده تو گلویی کرد با زبون لبشو تر کرد...: یعنی میخوای بگی اشپزیم بلدی؟
جفت ابرو هامو بالا بردم و گفتم:با این سن و وجود دوتا بچه نر قول میخوای بلد نباشم؟
از لفظ نر قولم خنده نخودی کرد و گفت:فکر کردم فقط غر زدن بلدی..
لبمو کج بالا دادم و ایش بلندی گفتم...
جیمین:ن قیافه ام بلدی بگیری..
از جام پاشدم و راه کج کردم سمت اشپزخونه...
ا/ت:ادامه بدی گشنه از خونه پرتت میکنم بیرون...حالا تصمیم با خودته...
صدای پاهاش از پشت سرم نشون میداد پشت سرم وارد اشپزخونه شد...در یخچال و باز کردم یذره کیمچی که باقی مونده بود و در اوردم...در و که بستم جلوم ظاهر شد... ماشالا به قد و هیکلش که برای دیدن چشماش باید سر بالا میگرفتم...با چشمایی که توشون برق خاصی بود نگام میکرد
ا/ت:به چی نگاه میکنی؟
جیمین:به چشم هایی که از مامان به ارث بردی!....باورم نمیشه چشمات و دیدم و نفهمیدم کی!..که اگه میفهمیدم انقدر زجر نمیکشیدی...
لبخنده کوچیکی که روی لب داشت از بین رفت بازم شد غم و غصه ... گفتم که دیگه نمیخوام همین لحظات با هم بودنمون زهر کنم!!...لبخندی روی لبم گذاشتم و با دست محکم به بازوش زدم...
ا/ت:ولی انصاف نیست!...از قد و هیکل من اصلا شبیه بابا نیستم..
اروم خندید و گفت: مگه قدت و هیکلت چشه؟.
نگاهی به خودم کردم و با لب اویزون گفتم:هیچی اصلا مشکلی نمی بینم...اینکه تا بازوت به زور میرسم اصلا مشکلی خاصی نیست!..
اینبار بلند خندید و من خیره به خندش سعی داشتم حالت مظلومم و حفظ کنم...:هیی..همتون به خانواده پدری رفتین قد و قواره ماشلاااا تیر چراغ برق..این از تو.. اونم از تهیون...
اسمش و بی حواس گفتم و با مکثم جیمینم متوجه سوتی که دادم شد...انگار قصد و نیتم فقط ناراحت کردن خودم بود و بس...بازم بی حواس توی ذهنم پرسه میزد... فک کنم امشب قرار نبود خوب پیش بره...سرمو ناخودآگاه پایین انداختم..منتظر حرف های جیمین بودم حرف های تکراری و پر درد!...اما برعکس چیزی که انتظار داشتم با دستش چونم و بالا کشید و به چشمام خیره شد...اروم لب زد:همین چشمایی که از مامان به ارث بردی کل قد و هیکل مارو می ارزه ابجی کوچیکه...
سری تکون داد و برای اینکه ناراحت نشم لبخندی زد اما کور که نبودم میفهمیدم چشماش نمیخندن!...بس بود هرچی زندگی و بهش زهر کردم...دستمو روی دستش گذاشتم و با چشمایی ریز شده گفتم:شام خوردی؟...
نگاهی به ساعت کرد و با نمیچه تعجبی که داشت گفت:ن.. مگه تو نخوردی؟..
چشمام و چرخوندم و نوچی کردم...
جیمین:ساعت ده گذشته هنوز شام نخوری...معده درد میگیری خب...
چینی به بینیم دادم و گفتم:ببین کی داره این حرف میزنه...مگه تو خوردی...
چیزی نگفت که تاسف بار سرتکون دادم...:چی درست کنم؟
جیمین:گشنم نیست...
اخمی مصلحتی کردم و گفتم: سوالمو یه بار میپرسم!
خنده تو گلویی کرد با زبون لبشو تر کرد...: یعنی میخوای بگی اشپزیم بلدی؟
جفت ابرو هامو بالا بردم و گفتم:با این سن و وجود دوتا بچه نر قول میخوای بلد نباشم؟
از لفظ نر قولم خنده نخودی کرد و گفت:فکر کردم فقط غر زدن بلدی..
لبمو کج بالا دادم و ایش بلندی گفتم...
جیمین:ن قیافه ام بلدی بگیری..
از جام پاشدم و راه کج کردم سمت اشپزخونه...
ا/ت:ادامه بدی گشنه از خونه پرتت میکنم بیرون...حالا تصمیم با خودته...
صدای پاهاش از پشت سرم نشون میداد پشت سرم وارد اشپزخونه شد...در یخچال و باز کردم یذره کیمچی که باقی مونده بود و در اوردم...در و که بستم جلوم ظاهر شد... ماشالا به قد و هیکلش که برای دیدن چشماش باید سر بالا میگرفتم...با چشمایی که توشون برق خاصی بود نگام میکرد
ا/ت:به چی نگاه میکنی؟
جیمین:به چشم هایی که از مامان به ارث بردی!....باورم نمیشه چشمات و دیدم و نفهمیدم کی!..که اگه میفهمیدم انقدر زجر نمیکشیدی...
لبخنده کوچیکی که روی لب داشت از بین رفت بازم شد غم و غصه ... گفتم که دیگه نمیخوام همین لحظات با هم بودنمون زهر کنم!!...لبخندی روی لبم گذاشتم و با دست محکم به بازوش زدم...
ا/ت:ولی انصاف نیست!...از قد و هیکل من اصلا شبیه بابا نیستم..
اروم خندید و گفت: مگه قدت و هیکلت چشه؟.
نگاهی به خودم کردم و با لب اویزون گفتم:هیچی اصلا مشکلی نمی بینم...اینکه تا بازوت به زور میرسم اصلا مشکلی خاصی نیست!..
اینبار بلند خندید و من خیره به خندش سعی داشتم حالت مظلومم و حفظ کنم...:هیی..همتون به خانواده پدری رفتین قد و قواره ماشلاااا تیر چراغ برق..این از تو.. اونم از تهیون...
اسمش و بی حواس گفتم و با مکثم جیمینم متوجه سوتی که دادم شد...انگار قصد و نیتم فقط ناراحت کردن خودم بود و بس...بازم بی حواس توی ذهنم پرسه میزد... فک کنم امشب قرار نبود خوب پیش بره...سرمو ناخودآگاه پایین انداختم..منتظر حرف های جیمین بودم حرف های تکراری و پر درد!...اما برعکس چیزی که انتظار داشتم با دستش چونم و بالا کشید و به چشمام خیره شد...اروم لب زد:همین چشمایی که از مامان به ارث بردی کل قد و هیکل مارو می ارزه ابجی کوچیکه...
۲۸.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.