زاده غرور: ²
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|صبح|
|خدمتکار شروع کرد به تند تند در زدن برای بیدار کردن تهیونگ|
تهیونگ: عایشش....
|بالشتو رو گوشاش گذاشت|
|خدمتکار کارشو ادامه داد|
تهیونگ: مادر جن.ده عو. ضی
|صدای خدمتکار قطع شد|
تهیونگ:«داد» خفه شوو گمشو میام
|لبه تخت نشست و سرش رو گرفت|
تهیونگ: اخ سرم..
|از جاش بلندشد و سمت حموم رفت دوشی گرفتو لباسای جدید سیاهشو پوشید |
|با موهای خیس پایین رفت|
اون وو: چرا سر خدمتکارا داد میزنی!؟
تهیونگ: به تو مربوط نیست
اون وو: توی عمارت من زندگی میکنی پس بهم ربط داره
تهیونگ: خوشبختانه تا چند روز دیگه... دیگه ریختت رو نمیبینم
اون وو: پسره ی..
تهیونگ: هیشش... اشتها ندارم غذا بخورم نوش جان
|رفت تو حیاط رو نیمکت نشست |
تهیونگ: هعی.. واقعا.. اصلا افسوس نمیخورم.. که بخاطر هیچی رفتی..
سوهی: تهیونگ
|سمت صدا برگشت|
تهیونگ:«عصبی» از جلو چشم گمشو
سوهی: بذار توضیح بدم چرا اینجوری میکنی!؟
تهیونگ: چیوو میخوای توضیح بدی... هاااا چی واست کم گذاشتم که رفتی زیر خواب بابام شدی جن.ده به لطفت دیگه از هیچ کسو ناکسی خوشم نمیاد
|سعی کرد دستای تهیونگ رو بگیره|
-یه سیلی تو گوشش خابوند
تهیونگ: بهم دست نزن.. هر.زه
سوهی: تهیونگا...«گریه»
|تهیونگ وقتی عصبی میشه نفسش بالا نمیاد|
|بدو بدو از اونجا دور شد|
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|صبح|
|خدمتکار شروع کرد به تند تند در زدن برای بیدار کردن تهیونگ|
تهیونگ: عایشش....
|بالشتو رو گوشاش گذاشت|
|خدمتکار کارشو ادامه داد|
تهیونگ: مادر جن.ده عو. ضی
|صدای خدمتکار قطع شد|
تهیونگ:«داد» خفه شوو گمشو میام
|لبه تخت نشست و سرش رو گرفت|
تهیونگ: اخ سرم..
|از جاش بلندشد و سمت حموم رفت دوشی گرفتو لباسای جدید سیاهشو پوشید |
|با موهای خیس پایین رفت|
اون وو: چرا سر خدمتکارا داد میزنی!؟
تهیونگ: به تو مربوط نیست
اون وو: توی عمارت من زندگی میکنی پس بهم ربط داره
تهیونگ: خوشبختانه تا چند روز دیگه... دیگه ریختت رو نمیبینم
اون وو: پسره ی..
تهیونگ: هیشش... اشتها ندارم غذا بخورم نوش جان
|رفت تو حیاط رو نیمکت نشست |
تهیونگ: هعی.. واقعا.. اصلا افسوس نمیخورم.. که بخاطر هیچی رفتی..
سوهی: تهیونگ
|سمت صدا برگشت|
تهیونگ:«عصبی» از جلو چشم گمشو
سوهی: بذار توضیح بدم چرا اینجوری میکنی!؟
تهیونگ: چیوو میخوای توضیح بدی... هاااا چی واست کم گذاشتم که رفتی زیر خواب بابام شدی جن.ده به لطفت دیگه از هیچ کسو ناکسی خوشم نمیاد
|سعی کرد دستای تهیونگ رو بگیره|
-یه سیلی تو گوشش خابوند
تهیونگ: بهم دست نزن.. هر.زه
سوهی: تهیونگا...«گریه»
|تهیونگ وقتی عصبی میشه نفسش بالا نمیاد|
|بدو بدو از اونجا دور شد|
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۶.۸k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.