عشق مافیایی من
عشق مافیایی من
پارت۳۴
ات: یعنی الان من دیگه دختر نیستم
یونگی: هوم... تو الان دیگه ی خانمی
یجوری گفت که خندم گرفت
یونگی هم از خنده ی من خندش گرفت ولی یهو ی سوال که همیشه دوست داشتم ازش بپرسم اومد تو ذهنم و منم لب زدم
ات: چن سالته
یونگی: ۳۷( میدونم سن واقعیش ۳۷نی ولی تو فیک ۳۷سالشه)
ات: وایی چقد بزرگی
یونگی تک خنده ای کرد که از تخت بلند شد و گفت
یونگی: برو اماده شو بعدشم بیا پارکینگ
باشه ای گفتم خواستم برم که
یونگی: فعلا هیچی به دوستت و اجوما یا کسای دیگه نگو
ات: باشه ولی اخه
نزاشت ادامه بدم گه گفت میخواد بعدا خودش به همه بگه منم سری تکون دادم و رفتم بیرون یکی از لباسای که اون روز گرفت و برداشتم و تنم کردم ی تیشرت ابی بود با ی شلوار لی بگ موهای بلندم روهم مثل همیشه باز گذاشتم و انداختم دوطرفم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ کسی رو تو خونه ندیدم حتما رفتن استراحت کنن وقتی رفتم پارکینگ هاج و واج نگاه میکردم اونجا کلی ماشین های باکلاس و مدل بالا بود و منم نمیدونستم یونگی تو کدومه که با صدای بوق یکی از ماشینا دویدم سمتش و درو باز کردم تو این دو یا سه باری که باهاش اومدم بیرون اولین باره بادیگارد نیاورده
ات: پس هیون کو نمیاد؟
یونگی: نه امروز کار داره یجای دیگه بهش کار سپردم
اهایی گفتم
بعدش تا مرکز خرید تو ماشین سکوتی بود که اهنگ اون سکوت وحشتناک رو میشکست
5 تا فالو
پارت۳۴
ات: یعنی الان من دیگه دختر نیستم
یونگی: هوم... تو الان دیگه ی خانمی
یجوری گفت که خندم گرفت
یونگی هم از خنده ی من خندش گرفت ولی یهو ی سوال که همیشه دوست داشتم ازش بپرسم اومد تو ذهنم و منم لب زدم
ات: چن سالته
یونگی: ۳۷( میدونم سن واقعیش ۳۷نی ولی تو فیک ۳۷سالشه)
ات: وایی چقد بزرگی
یونگی تک خنده ای کرد که از تخت بلند شد و گفت
یونگی: برو اماده شو بعدشم بیا پارکینگ
باشه ای گفتم خواستم برم که
یونگی: فعلا هیچی به دوستت و اجوما یا کسای دیگه نگو
ات: باشه ولی اخه
نزاشت ادامه بدم گه گفت میخواد بعدا خودش به همه بگه منم سری تکون دادم و رفتم بیرون یکی از لباسای که اون روز گرفت و برداشتم و تنم کردم ی تیشرت ابی بود با ی شلوار لی بگ موهای بلندم روهم مثل همیشه باز گذاشتم و انداختم دوطرفم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ کسی رو تو خونه ندیدم حتما رفتن استراحت کنن وقتی رفتم پارکینگ هاج و واج نگاه میکردم اونجا کلی ماشین های باکلاس و مدل بالا بود و منم نمیدونستم یونگی تو کدومه که با صدای بوق یکی از ماشینا دویدم سمتش و درو باز کردم تو این دو یا سه باری که باهاش اومدم بیرون اولین باره بادیگارد نیاورده
ات: پس هیون کو نمیاد؟
یونگی: نه امروز کار داره یجای دیگه بهش کار سپردم
اهایی گفتم
بعدش تا مرکز خرید تو ماشین سکوتی بود که اهنگ اون سکوت وحشتناک رو میشکست
5 تا فالو
۴.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.