Playmate p¹⁸
۷،۸ ماهی گذشت ا/ت هنوز توی شرکت تهیونگ مشغول بود به خاطر یه سری کار ها و سر شلوغی ها کوک دائما یادش میرفت از ا/ت درباره شرکت پرس و جو کنه ولی همین که تو این چند ماه اتفاق خاصی نیوفتاده بود برای کوک کافی بود ا/ت و کوک هر از چند گاهی به خانم لی و آقای یانگ سر میزدن جدا از اینکه کوک به فکر روز مبادا بود واقعا دل تنگ هم میشدن
و اما.....
تهیونگ ویو
چند وقتی بود اوضاع شرکت اصله خوب نبود مقصر مشخص بود کیه ولی همین مدرک کافی نبود تمام حساب های شکرت مسدود شده بود سایت ها کار نمی کرد عامل دیگه ای نداشت جز جئون هههه چیز خاصی نبود ولی خب....
ا/ت هنوز توی شرکت بود ،دنبال هر بهونه ای بودم تا کارم رو علنی کنم اما همه رفتاراش درست و منطقی و دقیق بود مو لای درزش نمیرفت حوصله پاپوش هم نداشتم دنبال بهونه بودم فقط بهونه .....
خسته بودم تصمیم گرفتم برم خونه که چان زنگ زد
چان: زود بیا خونهههههه (عربده)
میدونستم چه اتفاقی افتاده پس متعجب نشدم به خاطر اتفاقات اخیر بود .... رسیدم خونه تا وارد شدم ..
چان: چرا هیچ غلطی نمیکنی؟ میدونی اوضاع چطوره ؟میدونی حساب ها مسدوده سایت ها کار نمیکنه و همه چی ریخته بهم اونم فقط به خاطر یه نفر کسی که ارزشش از تو و ما خیلی کم تر پست تره جئون، جئون جونگ کوکککگگگگ
تهیونگ: همه چی و میدونم
چان : نههههههه نمیدونی یعنی داری خودت و میزنی به اون راه فراموش کردی ؟ میدونی جئون کیه ؟ کسی که پدرش خانواده ات و ازت گرفت باعث شد حسرت زندگی با پدر و مادر همیشه باهات بمونه ، شب تولدت به یه حسرت و عزا تبدیل بشه زندگیت بشه این انواع بیماری ها رو بگیر جسم و روحت آسیب ببینه و همه اینا افتاد گردن من همیشه حوری رفتار کردم که.....
تهیونگ: بسههه(عصبی)
چان: آره حق داری عصبی بشی و داد بزنی چون چشم و گوشت و باز کردم تا بازم عین قبلا تا چیزی نشده دست به کار بشی تا باز حسرت به بار نیاری
تهیونگ:شرکت و با خانواده یکی میکنییی؟
چان:....(میخاست حرف بزنه که)
تهیونگ: گفتم بستههههه
خیییلی عصبی بودم دیگه مهم نبود چیکار میکنم دوباره به سمت شرکت راه افتادم ساعت حدود ۵ اینا بود نباید میزاشتی عصبی بودنم کار و خراب کنه چند مینی اطراف شکرت گشتم تا یکم آروم تر بشم دیگه وقتش بود چان چشمام و باز کرد مثل اینکه یادم رفته بود تمام کار هارو مو به مو تو ذهنم چیدم .....
ا/ت ویو
خییلی خسته بودم گوشیم شارژش تموم شده بود ماشین نیاورده بودم کوک این چند وقته خیلی گیر میداد واقعا اصلا همه چی یه جوری بود هعی میگفت باید صحبت کنیم یه سال بود قرار بود صحبت کنیم ولی هر دومون مشغله داشتیم ولی خب .......رئیس رفته بود این چند وقته خیلی قیافش برام آشنا تر میزد اصلا زندگیم شبیه فیلم ها شده بود
داشتم کار هارو می کردم رئیس چند ساعتی می شد که دوباره اومده بود از کوک خبری نداشتم میخواستم ازش اجازه بگیرم که زود تر برم خونه ولی خب نشد توی همین فکر ها بودم که در اتاق زده شد
تهیونگ:....
ا/ت: بفرمایید ؟
تهیونگ: اومدم ببینم چیکار میکنی ، اوضاع چطوره .
ا/ت:....
تهیونگ: خوابت میاد درسته؟
ا/ت: نه فقط کمی خسته ام
تهیونگ: خب بیا من این قهوه رو برا خودم آورده بودم
ا/ت: نه. لازم نیست ممنون
تهیونگ: بگیر بعدا یکی دیگه بار خودم میریزم.
ا/ت: مرسی
این مردیکه سرش به جایی خورده حتما واقعا خوابم میومد قبل اینکه قهوه رو بخورم با تلفن شرکت به کوک زنگ زدم
کوک: ا/ت کجایی ؟ چرا تلفنت و جواب نمیدی؟
ا/ت:سلام
کوک:......
ا/ت: شارژ گوشیم تموم شده بود ببخشید
کوک: کی میای خونه؟
ا/ت: نمیدونم کار ها زیاده
کوک: پس خودم میام دنبالت چرا ماشین نبردی؟
ا/ت: نه نمیخاد خودم ماشین میگیرم میام. قبلش خونه بچه ها بودم
کوک:زود بیا مراقب خودت باش
ا/ت: باشهه
قهوه ام رو کم خوردم و کارا تقریبا تموم شده بود به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ بود کوک قطعا واکنش خوبی نشون نمیداد بیرون و نگاهی انداختم دیدم همه رفتن جز رئیس داشتم از پله ها میرفتم پایین که ....
سیاهی مطلق ....
تهیونگ ویو ....
نظرررر
و اما.....
تهیونگ ویو
چند وقتی بود اوضاع شرکت اصله خوب نبود مقصر مشخص بود کیه ولی همین مدرک کافی نبود تمام حساب های شکرت مسدود شده بود سایت ها کار نمی کرد عامل دیگه ای نداشت جز جئون هههه چیز خاصی نبود ولی خب....
ا/ت هنوز توی شرکت بود ،دنبال هر بهونه ای بودم تا کارم رو علنی کنم اما همه رفتاراش درست و منطقی و دقیق بود مو لای درزش نمیرفت حوصله پاپوش هم نداشتم دنبال بهونه بودم فقط بهونه .....
خسته بودم تصمیم گرفتم برم خونه که چان زنگ زد
چان: زود بیا خونهههههه (عربده)
میدونستم چه اتفاقی افتاده پس متعجب نشدم به خاطر اتفاقات اخیر بود .... رسیدم خونه تا وارد شدم ..
چان: چرا هیچ غلطی نمیکنی؟ میدونی اوضاع چطوره ؟میدونی حساب ها مسدوده سایت ها کار نمیکنه و همه چی ریخته بهم اونم فقط به خاطر یه نفر کسی که ارزشش از تو و ما خیلی کم تر پست تره جئون، جئون جونگ کوکککگگگگ
تهیونگ: همه چی و میدونم
چان : نههههههه نمیدونی یعنی داری خودت و میزنی به اون راه فراموش کردی ؟ میدونی جئون کیه ؟ کسی که پدرش خانواده ات و ازت گرفت باعث شد حسرت زندگی با پدر و مادر همیشه باهات بمونه ، شب تولدت به یه حسرت و عزا تبدیل بشه زندگیت بشه این انواع بیماری ها رو بگیر جسم و روحت آسیب ببینه و همه اینا افتاد گردن من همیشه حوری رفتار کردم که.....
تهیونگ: بسههه(عصبی)
چان: آره حق داری عصبی بشی و داد بزنی چون چشم و گوشت و باز کردم تا بازم عین قبلا تا چیزی نشده دست به کار بشی تا باز حسرت به بار نیاری
تهیونگ:شرکت و با خانواده یکی میکنییی؟
چان:....(میخاست حرف بزنه که)
تهیونگ: گفتم بستههههه
خیییلی عصبی بودم دیگه مهم نبود چیکار میکنم دوباره به سمت شرکت راه افتادم ساعت حدود ۵ اینا بود نباید میزاشتی عصبی بودنم کار و خراب کنه چند مینی اطراف شکرت گشتم تا یکم آروم تر بشم دیگه وقتش بود چان چشمام و باز کرد مثل اینکه یادم رفته بود تمام کار هارو مو به مو تو ذهنم چیدم .....
ا/ت ویو
خییلی خسته بودم گوشیم شارژش تموم شده بود ماشین نیاورده بودم کوک این چند وقته خیلی گیر میداد واقعا اصلا همه چی یه جوری بود هعی میگفت باید صحبت کنیم یه سال بود قرار بود صحبت کنیم ولی هر دومون مشغله داشتیم ولی خب .......رئیس رفته بود این چند وقته خیلی قیافش برام آشنا تر میزد اصلا زندگیم شبیه فیلم ها شده بود
داشتم کار هارو می کردم رئیس چند ساعتی می شد که دوباره اومده بود از کوک خبری نداشتم میخواستم ازش اجازه بگیرم که زود تر برم خونه ولی خب نشد توی همین فکر ها بودم که در اتاق زده شد
تهیونگ:....
ا/ت: بفرمایید ؟
تهیونگ: اومدم ببینم چیکار میکنی ، اوضاع چطوره .
ا/ت:....
تهیونگ: خوابت میاد درسته؟
ا/ت: نه فقط کمی خسته ام
تهیونگ: خب بیا من این قهوه رو برا خودم آورده بودم
ا/ت: نه. لازم نیست ممنون
تهیونگ: بگیر بعدا یکی دیگه بار خودم میریزم.
ا/ت: مرسی
این مردیکه سرش به جایی خورده حتما واقعا خوابم میومد قبل اینکه قهوه رو بخورم با تلفن شرکت به کوک زنگ زدم
کوک: ا/ت کجایی ؟ چرا تلفنت و جواب نمیدی؟
ا/ت:سلام
کوک:......
ا/ت: شارژ گوشیم تموم شده بود ببخشید
کوک: کی میای خونه؟
ا/ت: نمیدونم کار ها زیاده
کوک: پس خودم میام دنبالت چرا ماشین نبردی؟
ا/ت: نه نمیخاد خودم ماشین میگیرم میام. قبلش خونه بچه ها بودم
کوک:زود بیا مراقب خودت باش
ا/ت: باشهه
قهوه ام رو کم خوردم و کارا تقریبا تموم شده بود به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ بود کوک قطعا واکنش خوبی نشون نمیداد بیرون و نگاهی انداختم دیدم همه رفتن جز رئیس داشتم از پله ها میرفتم پایین که ....
سیاهی مطلق ....
تهیونگ ویو ....
نظرررر
۱۱.۵k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.