part 84
#part_84
#فرار
ولی یهو از دهنم پرید
- باشه عزیزم
تعجب کرد بعد یکم نگاه کردن بهم اروم سرشو انداخت پایین شروع کرد کم کم با غذاش بازی کردن خودمم ازین حرفم تعجب کردم از خودم عصبانی شده بودم این وا دادنا از من بعید بود ولی نگاه نگران و مظلوم نیکا از جلو چشمام کنار نمیرفت این دختر خیلی گ*ن*ا*ه داشت داشت واسه خواسته ی خانوادش زجر میکشید کاش میشد براش یه کاری کرد ولی فعلا تنها کاری که ازم ساخته بود این بود که تو این مدت هواشو داشته باشم نمیزارم کسی اذیتش کنه لااقل اینجا جاش امنه
***
(نیکا)
خدمه داشتن میزو جمع میکردن و ماهم نشسته بودیم رو مبلا و بی حرف خیره شده بودیم به زمین هر کی تو حال خودش بود منم کنار ارسلان نشسته بودم داشتم با گوشه ی موهام بازی میکردم والا بیکاری که شاخ و دم نداره کم کم داشتم خسته میشدم که دیانا گفت
- ارسلان مگه نمیخواستین برین خرید ؟
همین اینو شنید باز استرس افتاد به جونم صاف نشستمو نیم نگاهی به ارسلان کردم اونم داشت زیر چشمی نگام میکرد
ناخوداگاه دستام یخ کرده بودن خدا تا کی باید اینجوری تنم بلرزه واسه یه بیرون رفتن ؟فکر کنم ارسلان نگاه نگرانمو فهمید که چشماشو اروم باز و بسته کرد استرسم کمتر شد ولی ته دلم هنوز از اتفاق دفعه قبل میترسید دیگه واقعا گنجایش نداشتم ارسلان یکم مکث کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
- اره الان میبرمش پاشو عزیزم کتی جون لبخند زد و گفت
- برید مادر یه هوایی هم بخورید
دلم واسش سوخت واسه خاطر من زندونی شده بود و خودشم نمیدونست حالا که من نبودم گفتم :
- خوب شما و دیانا نمونید تو خونه میخواید برید بیرون ؟؟
کتی جون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
- منکه از خدامه دخترم
هی دوس دارین بقیه رمان چی بشه؟!
هرچند که رمانو فکراشو کردم و کلی اتفاق تو راهه ولی خب تصورتون بگین🥲💙
#فرار
ولی یهو از دهنم پرید
- باشه عزیزم
تعجب کرد بعد یکم نگاه کردن بهم اروم سرشو انداخت پایین شروع کرد کم کم با غذاش بازی کردن خودمم ازین حرفم تعجب کردم از خودم عصبانی شده بودم این وا دادنا از من بعید بود ولی نگاه نگران و مظلوم نیکا از جلو چشمام کنار نمیرفت این دختر خیلی گ*ن*ا*ه داشت داشت واسه خواسته ی خانوادش زجر میکشید کاش میشد براش یه کاری کرد ولی فعلا تنها کاری که ازم ساخته بود این بود که تو این مدت هواشو داشته باشم نمیزارم کسی اذیتش کنه لااقل اینجا جاش امنه
***
(نیکا)
خدمه داشتن میزو جمع میکردن و ماهم نشسته بودیم رو مبلا و بی حرف خیره شده بودیم به زمین هر کی تو حال خودش بود منم کنار ارسلان نشسته بودم داشتم با گوشه ی موهام بازی میکردم والا بیکاری که شاخ و دم نداره کم کم داشتم خسته میشدم که دیانا گفت
- ارسلان مگه نمیخواستین برین خرید ؟
همین اینو شنید باز استرس افتاد به جونم صاف نشستمو نیم نگاهی به ارسلان کردم اونم داشت زیر چشمی نگام میکرد
ناخوداگاه دستام یخ کرده بودن خدا تا کی باید اینجوری تنم بلرزه واسه یه بیرون رفتن ؟فکر کنم ارسلان نگاه نگرانمو فهمید که چشماشو اروم باز و بسته کرد استرسم کمتر شد ولی ته دلم هنوز از اتفاق دفعه قبل میترسید دیگه واقعا گنجایش نداشتم ارسلان یکم مکث کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
- اره الان میبرمش پاشو عزیزم کتی جون لبخند زد و گفت
- برید مادر یه هوایی هم بخورید
دلم واسش سوخت واسه خاطر من زندونی شده بود و خودشم نمیدونست حالا که من نبودم گفتم :
- خوب شما و دیانا نمونید تو خونه میخواید برید بیرون ؟؟
کتی جون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
- منکه از خدامه دخترم
هی دوس دارین بقیه رمان چی بشه؟!
هرچند که رمانو فکراشو کردم و کلی اتفاق تو راهه ولی خب تصورتون بگین🥲💙
۲.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.