(فصل دوم)پارت۲۷ویو ات
(فصل دوم)پارت۲۷ویو ات
از خواب با دل درد شدید بلند شدم!که چشمام تا خد امکان باز شد،خدا خدا میکردم اون چیزی که داخل ذهنم اتفاق نیوفتاده باشه که دیدم۰۰۰۰۰
نهههههههههههههههههههههههههههههههه(جیغ)
چراااا به تقویم نگاهی کردم که دیدم آره امروز بوده۰
از جام بلند شدم که در به طور شدیدی باز شد۰کوک و بابابزرگ و مامان بزرگ و بعضی از ندیمه ها ریختن داخل۰با چشمای گشود و تعجب نگاشون میکردم که دیدم جونگ کوک چشمش افتاد به تخت،منم رد نگاهشو دنبال کردم دیدم داره به اون نگاه میکنه سریع داد زدم که جونگ کوک همرو انداخت بیرون و با نگرانی بهم نگاه کرد۰که
گفت=پد داری؟
سرم رد به نشونه ی نه تکون دادم که رفت بیرون۰به پنجره ی اتاق نگاه کردم دیدم سریع از خونه زد بیرون و داشت میدویید۰
بعد چند دقیقه با چند تا پلاستیک بزرگ که داخلشون پر بود از مخلفاتو خوراکی و اینا۰
اومد داخل اتاق خوابم و همه رو گذاشت اونجا و درو بست که دوباره اومد و لیوانی که داخلش آب داغ بود رو گذاشت رو بهم کرده و گفت=اینا رو استفاده کن بعدش بیا پایین ندیمه ها رو صدا کنم بیان۰۰۰۰
ات=باشه باشه ادامش نده۰
جونگ کوک:من رفتم۰
همه کار هارو کردم دلم درد میکرد لیوانی که داخلش آبجوش بود رو ور داشتم و خوردم که چشمم افتاده به یه عالمه خوراکییییییییی۰
احساس میکردم بهم دنیارو دادن انقدر ذوق مرگ شده بودم که دل دردم رو فراموش کردم که لابه لاشون لواشک دیدم،با دیدن اون نزدیک بود غش کنم و بیوفتم۰لواشک رو دراوردمو سریع از پلاستیکی که دورش بود کندم و همشو خوردم۰داشتم به جونگ کوک فکر میکردم۰چرا همچین کاری میکنه؟
که صدای دادو بیداد اومد۰سریع رفتم سمت پنجره که دیدم سلنا و اون بچه اونجان۰
از خواب با دل درد شدید بلند شدم!که چشمام تا خد امکان باز شد،خدا خدا میکردم اون چیزی که داخل ذهنم اتفاق نیوفتاده باشه که دیدم۰۰۰۰۰
نهههههههههههههههههههههههههههههههه(جیغ)
چراااا به تقویم نگاهی کردم که دیدم آره امروز بوده۰
از جام بلند شدم که در به طور شدیدی باز شد۰کوک و بابابزرگ و مامان بزرگ و بعضی از ندیمه ها ریختن داخل۰با چشمای گشود و تعجب نگاشون میکردم که دیدم جونگ کوک چشمش افتاد به تخت،منم رد نگاهشو دنبال کردم دیدم داره به اون نگاه میکنه سریع داد زدم که جونگ کوک همرو انداخت بیرون و با نگرانی بهم نگاه کرد۰که
گفت=پد داری؟
سرم رد به نشونه ی نه تکون دادم که رفت بیرون۰به پنجره ی اتاق نگاه کردم دیدم سریع از خونه زد بیرون و داشت میدویید۰
بعد چند دقیقه با چند تا پلاستیک بزرگ که داخلشون پر بود از مخلفاتو خوراکی و اینا۰
اومد داخل اتاق خوابم و همه رو گذاشت اونجا و درو بست که دوباره اومد و لیوانی که داخلش آب داغ بود رو گذاشت رو بهم کرده و گفت=اینا رو استفاده کن بعدش بیا پایین ندیمه ها رو صدا کنم بیان۰۰۰۰
ات=باشه باشه ادامش نده۰
جونگ کوک:من رفتم۰
همه کار هارو کردم دلم درد میکرد لیوانی که داخلش آبجوش بود رو ور داشتم و خوردم که چشمم افتاده به یه عالمه خوراکییییییییی۰
احساس میکردم بهم دنیارو دادن انقدر ذوق مرگ شده بودم که دل دردم رو فراموش کردم که لابه لاشون لواشک دیدم،با دیدن اون نزدیک بود غش کنم و بیوفتم۰لواشک رو دراوردمو سریع از پلاستیکی که دورش بود کندم و همشو خوردم۰داشتم به جونگ کوک فکر میکردم۰چرا همچین کاری میکنه؟
که صدای دادو بیداد اومد۰سریع رفتم سمت پنجره که دیدم سلنا و اون بچه اونجان۰
۱.۰k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.