شیرین ترین دروغی که گفتم part ³
توی اتاق نزدیک ۲۰ خوردهای خانم بود که به ما نگاه میکردن
×:خب خانما میخوام یکی دیگه از همکارتون و بهتون معرفی کنم گانگ ووهی دانشجوی رشته پزشکی که از امروز با ما کار میکنه..
سلام دادم که بیشتر خانمهای داخل اتاق جوابم رو دادن ولی بعضیهاشون حتی نگاهمم نکردن..
یونگی خانمی به اسم هان رو صدا کرد
خانم هان روبهروم ایستاد و با لبخندی که رو لبهاش بود بهم نگاه میکرد..
چین و چروکهایی که روی صورتش بود نشونه بالا بودن سنش رو میداد..
×:خانم هان ایشون رو میسپارم به شما تا با محیط و همکارا اشنا شه..
÷:ایشون همون دختری هس که شما معرفی کردین؟
×:بله
÷:خیالتون راحت هواسم بهش هس
با گرفتن دستم گف:
÷:بیا بریم تا یونیفرمت رو بدم
از اقای مین تشکر کردم و همراه خانم هان رفتیم سمت پاویون...
داشتم بادقت به اطرافم نگاه میکردم که خانم هان با گرفتن لباسی جلوم صورتم گف:
÷:فک کنم این خوب باشه برات
با پوشیدن یونیفرمم از پاویون خارج شدیم
÷:اونایی که توی اتاق دیدی بیشترشون مث خودت دانشجو هستن که درکنار گذروندن دورشون اینجا کار میکنن
با اینکه اینجا یک ساله افتتاح شده ولی بخاطر دکترهای خوبی که داره پذیرش بیمارامون زیاده
وارد بخش قلب شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم
دوتا دختر اونجا بودن که یکیشون پشت به من درحال زیر و رو کردن پروندهها بود و اون یکی درحال نوشتن چیزی بود
با سلام گفتن خانم هان توجه هردو به ما جلب شد
با دیدن قیافه دختر روبه روم تعجب کردم
قیافش برام اشنا بود....
یادم اوند خودشه
همونطور که باتعجب به هم نگاه میکردیم گف
×:ووهی خودتی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
+:اره
خندید و گف:
×:باورم نمیشه!..
خانم هان که تا اون موقع ساکت بود و به حرفهای ما گوش میکرد گف:
÷:شما همدیگرو میشناسین؟
×:بله ما قبلا همسایه بودیم
سویون سریع اومد این طرف میز و محکم همدیگرو بغل کردیم
چقدر دلم براش تنگ شده
×:خب خانما میخوام یکی دیگه از همکارتون و بهتون معرفی کنم گانگ ووهی دانشجوی رشته پزشکی که از امروز با ما کار میکنه..
سلام دادم که بیشتر خانمهای داخل اتاق جوابم رو دادن ولی بعضیهاشون حتی نگاهمم نکردن..
یونگی خانمی به اسم هان رو صدا کرد
خانم هان روبهروم ایستاد و با لبخندی که رو لبهاش بود بهم نگاه میکرد..
چین و چروکهایی که روی صورتش بود نشونه بالا بودن سنش رو میداد..
×:خانم هان ایشون رو میسپارم به شما تا با محیط و همکارا اشنا شه..
÷:ایشون همون دختری هس که شما معرفی کردین؟
×:بله
÷:خیالتون راحت هواسم بهش هس
با گرفتن دستم گف:
÷:بیا بریم تا یونیفرمت رو بدم
از اقای مین تشکر کردم و همراه خانم هان رفتیم سمت پاویون...
داشتم بادقت به اطرافم نگاه میکردم که خانم هان با گرفتن لباسی جلوم صورتم گف:
÷:فک کنم این خوب باشه برات
با پوشیدن یونیفرمم از پاویون خارج شدیم
÷:اونایی که توی اتاق دیدی بیشترشون مث خودت دانشجو هستن که درکنار گذروندن دورشون اینجا کار میکنن
با اینکه اینجا یک ساله افتتاح شده ولی بخاطر دکترهای خوبی که داره پذیرش بیمارامون زیاده
وارد بخش قلب شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم
دوتا دختر اونجا بودن که یکیشون پشت به من درحال زیر و رو کردن پروندهها بود و اون یکی درحال نوشتن چیزی بود
با سلام گفتن خانم هان توجه هردو به ما جلب شد
با دیدن قیافه دختر روبه روم تعجب کردم
قیافش برام اشنا بود....
یادم اوند خودشه
همونطور که باتعجب به هم نگاه میکردیم گف
×:ووهی خودتی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
+:اره
خندید و گف:
×:باورم نمیشه!..
خانم هان که تا اون موقع ساکت بود و به حرفهای ما گوش میکرد گف:
÷:شما همدیگرو میشناسین؟
×:بله ما قبلا همسایه بودیم
سویون سریع اومد این طرف میز و محکم همدیگرو بغل کردیم
چقدر دلم براش تنگ شده
۱.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.