ان من دیگر p51
نارسیسا- وقت نداریم ماتیلدا! خوب به حرفم گوش کن. این گردنبند رو بگیر . همیشه همراهت باشه . با این میتونی هرجا که باشم پیدام کنی . فهمیدی؟ اگه اوضاع خیلی خراب شد یا نیاز به کمک داشتی ، با این گردنبند یا خبرم کن یا پیدام کن . مراقب خودت و لیزی باش !
یادگاری مادرش را در گردنش فشرد و کوچه های نم دار لندن را یکی یکی پشت سر گذاشت . بارونی سفید رنگی به تن داشت . مانند یک دختر عادی قدم میزد . شماره خانه ها را یکی یکی از نظر گذراند تا اینکه به محل مورد نظرش رسید. از قضا دختری هم سن و سال خودش را دید.موهای کوتاه بنفش رنگ داشت و شلوار جین پوشیده بود . انجا جلوی در ایستاده بود . نزدیک شد و کلاهش را کمی بالا زد و با لبخندی ملایم سلام کرد .
الیزابت-سلام. شما باید تانکس باشید . درسته؟
نیمفادورا- بله . خودم هستم . شما؟
الیزابت-خوشبختم. الیزابت هستم . قصد مزاحمت ندارم . میخواستم خانم نارسیسا مالفوی رو ببینم .
نیمفادورا-ببخشید؟ همچین کسی اینجا نداریم .
الیزابت پوزخندی زد و نگاهش را به زمین معطوف کرد . انتظارش را داشت . او قرار نبود به این سادگی ها اجازه ورود بدهد.
الیزابت – بیا تظاهر نکنیم که از هیچی خبر نداریم. در حالی که جفتمون از همه چیز خبر داریم . پس ممنون میشم اگه اجازه بدی نارسیسا رو ببینم .
نیمفادورا- نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی . ولی باید بگم اونی که دنبالشی این جا نیست . حتما ادرس اشتباهی بهت دادن.
الیزابت لبخندش را حفظ کرد و گردنبندش را به نمایش گذاشت و با صدایی زمزمه وار ادامه داد .
الیزابت- ولی جادو هیچوقت اشتباه نمیکنه .
اخم تانکس پر رنگ تر شد . موهایش رنگ قرمز به خود گرفت . اما خودش را نباخت .
نیمفادورا- داری دنبال یه ادم مرده میگردی؟ با روحش کار داری؟ متاسفم سرکار خانم ولی جادوت ایراد داره . کسی که دنبالشی نه خودش اینجاست نه روحش .
بدون اینکه فرصت پاسخ به الیزابت بدهد در راه محکم کوبید و به ان تکیه داد. ان دختر هرکه بود تحدید جدی برای خاله اش بود . حداقل او این طور فکر میکرد. با سرعت به سمت اتاق مهمان دوید که حالا چند ماهی بود که به خاله اش طعلق داشت .در اتاق باز و نارسیسا مشغول خواندن کتاب بود . با دیدن چهره وحشت زده تانکس بیشتر ترسید.
نارسیسا- چـ....چیشده؟
تانکس- یه نفر اون بیرون میخواد شما رو ببینه . اسمش...
الیزابت- الیزابت
هردو با شنیدن صدای دختر خشکشان زد.
الیزابت- معذرت میخوام . میدونم تلپورت کردن توی خونه مردم اونم بدون اجازه کار زشتیه ولی باور کنید چاره دیگه ای نداشتم .
تانکس جوبدستی اش را بالا اورد اما قبل از اینکه بتواند طلسمی را زمزمه کند ، الیزابت او را خلع سلاح کرد .
الیزابت- من جای تو بودم این کار رو نمیکردم.
نارسیسا سکوت راشکست .
نارسیسا-فکر نمیکردم بیای سراغم .
الیزابت – به هر حال یک سری وظایف اجباری بهم تحمیل شده که مجبورم انجامش بدم و ... خب نیاز به کمک دارم .ممنون میشم اگه اطلاعات کافی بهم بدی .
حواس الیزابت به تانکس جمع شد که با تعجب به نارسیسا و الیزابت نگاه میکرد .
الیزابت-باید حافظه خواهر زادتو پاک کنم یا..؟
نارسیسا- نه لازم نیست...تانکس قابل اعتماده .
الیزابت رو به تانکس ادامه داد
الیزابت-خب پس تو هم قراره کمک کنی و به کسی چیزی نگی درسته؟
تانکس-من حتی نمیشناسمت.
الیزابت- ببخشید شروع خوبی نداشتیم . من الیزابت سوزان اسنیپ هستم.
تانکس- اسنیپ؟
الیزابت – حتما خاله ات یه داستان هایی برات تعریف کرده مگه نه؟ خب حالا نظرت چیه ؟ حافظتو پاک کنم یا کمکم میکنی؟
تانکس- منم هستم .
الیزابت- عالیه . حالا میخوام هرچی از دلفی و پدرش میدونی و لازمه من بدونم بهم بگی.
نارسیسا شروع به توضیح دادن اطلاعات کرد. اطلاعاتی از قبیل گذشته و چیز هایی که دراکو برای دامبلدور بازگو کرد. بعد از گذشتن یک ساعت کارشان تمام شد.
الیزابت- بهتره من برم ممنون بابت اطلاعات . فقط یه چیزی برام جالب بود. چجوری وانمود کردی مردی و بعد فرار کردی ؟
نارسیا پوزخند کوچکی زد و گفت
نارسیسا- بالاخره کتابخونه یه اصیل زاده باید به یه دردی بخوره.
الیزابت- اوه البته .
نارسیسا- الیزابت! کجا میتونم پیدات کنم؟.... اگه لازم شد.
الیزابت از حرکت ایستاد و لحظه ای مکث کرد.
الیزابت- هاگزهد!....پیش ابرفورث
قبل از اینکه نارسیسا ابراز تعجب کند ، الیزابت از انجا غیبش زد.
بابت غیبت طولانی معذرت . یه مشکلی پیش اومده بود
یادگاری مادرش را در گردنش فشرد و کوچه های نم دار لندن را یکی یکی پشت سر گذاشت . بارونی سفید رنگی به تن داشت . مانند یک دختر عادی قدم میزد . شماره خانه ها را یکی یکی از نظر گذراند تا اینکه به محل مورد نظرش رسید. از قضا دختری هم سن و سال خودش را دید.موهای کوتاه بنفش رنگ داشت و شلوار جین پوشیده بود . انجا جلوی در ایستاده بود . نزدیک شد و کلاهش را کمی بالا زد و با لبخندی ملایم سلام کرد .
الیزابت-سلام. شما باید تانکس باشید . درسته؟
نیمفادورا- بله . خودم هستم . شما؟
الیزابت-خوشبختم. الیزابت هستم . قصد مزاحمت ندارم . میخواستم خانم نارسیسا مالفوی رو ببینم .
نیمفادورا-ببخشید؟ همچین کسی اینجا نداریم .
الیزابت پوزخندی زد و نگاهش را به زمین معطوف کرد . انتظارش را داشت . او قرار نبود به این سادگی ها اجازه ورود بدهد.
الیزابت – بیا تظاهر نکنیم که از هیچی خبر نداریم. در حالی که جفتمون از همه چیز خبر داریم . پس ممنون میشم اگه اجازه بدی نارسیسا رو ببینم .
نیمفادورا- نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی . ولی باید بگم اونی که دنبالشی این جا نیست . حتما ادرس اشتباهی بهت دادن.
الیزابت لبخندش را حفظ کرد و گردنبندش را به نمایش گذاشت و با صدایی زمزمه وار ادامه داد .
الیزابت- ولی جادو هیچوقت اشتباه نمیکنه .
اخم تانکس پر رنگ تر شد . موهایش رنگ قرمز به خود گرفت . اما خودش را نباخت .
نیمفادورا- داری دنبال یه ادم مرده میگردی؟ با روحش کار داری؟ متاسفم سرکار خانم ولی جادوت ایراد داره . کسی که دنبالشی نه خودش اینجاست نه روحش .
بدون اینکه فرصت پاسخ به الیزابت بدهد در راه محکم کوبید و به ان تکیه داد. ان دختر هرکه بود تحدید جدی برای خاله اش بود . حداقل او این طور فکر میکرد. با سرعت به سمت اتاق مهمان دوید که حالا چند ماهی بود که به خاله اش طعلق داشت .در اتاق باز و نارسیسا مشغول خواندن کتاب بود . با دیدن چهره وحشت زده تانکس بیشتر ترسید.
نارسیسا- چـ....چیشده؟
تانکس- یه نفر اون بیرون میخواد شما رو ببینه . اسمش...
الیزابت- الیزابت
هردو با شنیدن صدای دختر خشکشان زد.
الیزابت- معذرت میخوام . میدونم تلپورت کردن توی خونه مردم اونم بدون اجازه کار زشتیه ولی باور کنید چاره دیگه ای نداشتم .
تانکس جوبدستی اش را بالا اورد اما قبل از اینکه بتواند طلسمی را زمزمه کند ، الیزابت او را خلع سلاح کرد .
الیزابت- من جای تو بودم این کار رو نمیکردم.
نارسیسا سکوت راشکست .
نارسیسا-فکر نمیکردم بیای سراغم .
الیزابت – به هر حال یک سری وظایف اجباری بهم تحمیل شده که مجبورم انجامش بدم و ... خب نیاز به کمک دارم .ممنون میشم اگه اطلاعات کافی بهم بدی .
حواس الیزابت به تانکس جمع شد که با تعجب به نارسیسا و الیزابت نگاه میکرد .
الیزابت-باید حافظه خواهر زادتو پاک کنم یا..؟
نارسیسا- نه لازم نیست...تانکس قابل اعتماده .
الیزابت رو به تانکس ادامه داد
الیزابت-خب پس تو هم قراره کمک کنی و به کسی چیزی نگی درسته؟
تانکس-من حتی نمیشناسمت.
الیزابت- ببخشید شروع خوبی نداشتیم . من الیزابت سوزان اسنیپ هستم.
تانکس- اسنیپ؟
الیزابت – حتما خاله ات یه داستان هایی برات تعریف کرده مگه نه؟ خب حالا نظرت چیه ؟ حافظتو پاک کنم یا کمکم میکنی؟
تانکس- منم هستم .
الیزابت- عالیه . حالا میخوام هرچی از دلفی و پدرش میدونی و لازمه من بدونم بهم بگی.
نارسیسا شروع به توضیح دادن اطلاعات کرد. اطلاعاتی از قبیل گذشته و چیز هایی که دراکو برای دامبلدور بازگو کرد. بعد از گذشتن یک ساعت کارشان تمام شد.
الیزابت- بهتره من برم ممنون بابت اطلاعات . فقط یه چیزی برام جالب بود. چجوری وانمود کردی مردی و بعد فرار کردی ؟
نارسیا پوزخند کوچکی زد و گفت
نارسیسا- بالاخره کتابخونه یه اصیل زاده باید به یه دردی بخوره.
الیزابت- اوه البته .
نارسیسا- الیزابت! کجا میتونم پیدات کنم؟.... اگه لازم شد.
الیزابت از حرکت ایستاد و لحظه ای مکث کرد.
الیزابت- هاگزهد!....پیش ابرفورث
قبل از اینکه نارسیسا ابراز تعجب کند ، الیزابت از انجا غیبش زد.
بابت غیبت طولانی معذرت . یه مشکلی پیش اومده بود
۶.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.