رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁴³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
اصن این چرا یکسره بیرونه؟
من: کجا میبری منو..
جیهوپ: خونه مامانت، منم میام.
هاااااااا؟
من: چییی؟ برای چی؟
جیهوپ: حالا میفهمی.
عه. این چرا اینجوری میکنه؟
منو سوار ماشینش کرد و خودشم سوار شد و راه افتاد.
جرعت حرف زدن نداشتم.
رسیدیم که دستمو گرفت و ایفونو زد.
اینننن الانننن منوووو میکشهههههه.
بدون تأمل رفتیم داخل.
از خجالت آب شدم.
خاله و تهیون و یون و یه سول بودن.
همه با تعجب به ما خیره شدن.
خدایا منو سوسک کن.
سلامی کردیم که جیهوپ نشست و منم جفتش.
هرکاری کردم دستم از داخل دستش دراد ول نمیکرد.
بابا با اعصبانیت بهم خیره بود.
خاله: شما جانگ هوسوک بی تی اس هستین..
جیهوپ: بله خودمم.
انقد این کلمه رو خشک و جدی گفت که خاله سکوت کرد.
تهیون با اون نگاه چندش و اخموش بهم خیره بود.
تهیون: عمو جان، این مرد برای چی اینجا هستن؟
بابا: نمیدونم. این دختره..باید بگه.
نمیدونستم چه جوابی بدم.
جیهوپ: من شوهر آینده اشم.
واتتتتت دهههه هلللللللللللل؟
چیییییییییییی؟
با تعجب بهش خیره شدم. ایننن چیییی میگهههههه؟
بابا:هه..بله؟ پسر جان مثل اینکه نمیدونی نوران قراره با تهیون ازدواج کنه؟
جیهوپ: هیچ قراری در کار نیست. نوران از اقا تهیون خوششون نمیاد و همونطور که گفت دوست نداره ازدواج کنه.. و حالا من اومدم اینجا تا نوران و از شما خوستگاری کنم..
یکیییی بهههه دادممممم برسههههه اببب قنددددد
دارمممممم میمیرممممممممممممممممممم..
بابا: مثل اینکه خیلی بهت رو دادیم..کم دخترمونو بدبختتت کردیییی حالاااا دخالتممم میکنییییی؟
توی یه تصمیم ناگهانی بلند شدم سر پا و گفتم: بابااااااااااا..منم جیهوپو دوست دارم..من با تهیون ازدواج نمیکنم..تمام.
دستشو گرفتم و بردم بیرون.
به محظ بسته شدن در نشستم روی زمین و نفس عمیق کشیدم..
وای خدا..نفسمم..قلبم..
سرم گیج میخورد. جیهوپ با تعجب بهم خیره بود..گندددد زدمم تمامممممممم.
پارت⁴³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
اصن این چرا یکسره بیرونه؟
من: کجا میبری منو..
جیهوپ: خونه مامانت، منم میام.
هاااااااا؟
من: چییی؟ برای چی؟
جیهوپ: حالا میفهمی.
عه. این چرا اینجوری میکنه؟
منو سوار ماشینش کرد و خودشم سوار شد و راه افتاد.
جرعت حرف زدن نداشتم.
رسیدیم که دستمو گرفت و ایفونو زد.
اینننن الانننن منوووو میکشهههههه.
بدون تأمل رفتیم داخل.
از خجالت آب شدم.
خاله و تهیون و یون و یه سول بودن.
همه با تعجب به ما خیره شدن.
خدایا منو سوسک کن.
سلامی کردیم که جیهوپ نشست و منم جفتش.
هرکاری کردم دستم از داخل دستش دراد ول نمیکرد.
بابا با اعصبانیت بهم خیره بود.
خاله: شما جانگ هوسوک بی تی اس هستین..
جیهوپ: بله خودمم.
انقد این کلمه رو خشک و جدی گفت که خاله سکوت کرد.
تهیون با اون نگاه چندش و اخموش بهم خیره بود.
تهیون: عمو جان، این مرد برای چی اینجا هستن؟
بابا: نمیدونم. این دختره..باید بگه.
نمیدونستم چه جوابی بدم.
جیهوپ: من شوهر آینده اشم.
واتتتتت دهههه هلللللللللللل؟
چیییییییییییی؟
با تعجب بهش خیره شدم. ایننن چیییی میگهههههه؟
بابا:هه..بله؟ پسر جان مثل اینکه نمیدونی نوران قراره با تهیون ازدواج کنه؟
جیهوپ: هیچ قراری در کار نیست. نوران از اقا تهیون خوششون نمیاد و همونطور که گفت دوست نداره ازدواج کنه.. و حالا من اومدم اینجا تا نوران و از شما خوستگاری کنم..
یکیییی بهههه دادممممم برسههههه اببب قنددددد
دارمممممم میمیرممممممممممممممممممم..
بابا: مثل اینکه خیلی بهت رو دادیم..کم دخترمونو بدبختتت کردیییی حالاااا دخالتممم میکنییییی؟
توی یه تصمیم ناگهانی بلند شدم سر پا و گفتم: بابااااااااااا..منم جیهوپو دوست دارم..من با تهیون ازدواج نمیکنم..تمام.
دستشو گرفتم و بردم بیرون.
به محظ بسته شدن در نشستم روی زمین و نفس عمیق کشیدم..
وای خدا..نفسمم..قلبم..
سرم گیج میخورد. جیهوپ با تعجب بهم خیره بود..گندددد زدمم تمامممممممم.
۲.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.