ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟝
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟝
☆ خب که چی؟ باید بدونی من آدم راحتی نیستم و حوصله شوخی رو ندارم
پیرمرد: جالبه، اولین کسی هستی که از چیزی که انتظارشو میکشه نمیترسی و سعی نمیکنی فرار کنی! سعی نکن منو بپیچونی چون نمیتونی...
ناخوداگاه لرزید اما خوب میدونست نباید ترسش رو نشون بده
☆ بهت هشدار میدم که من رو برگردونی، نمیخوام بهت صدمه بزنم
پیرمرد: این بچه تخس رو ببین
☆ خودت خواستی...
با ضربه ای که بین پاهاش زد پوزخندی زد و اسب رو نگه داشت حتی منتظر ریکشن مردِ مسن نشد و با یک ضربه دیگه به عصب واگ و عصب تمپورال گردنش اون رو بیهوش کرد
☆ لابد انتظارش رو نداشتی!،
به لطفت باید تا خونه پیاده روی کنم
از کالسکه پایین اومد و سمت خونه قدم برداشت، نمیخواست مامانش نگران بشه پس با تموم سرعتی که داشت دوید
☆ من برگشتم مامان...
○ چرا انقدر دیر؟ محض رضای خدا فکر قلب منم باش
☆ شرمندم، تهیونگ رو دیدم با اون بیرون بودم
○ تهیونگ؟ برگشته؟ بعد از مراسم ختم پدرت ندیدمش...
دست هاش رو مشت کرد، هنوز از این حقیقت که پدرش مرده فرار میکرد.. البته همون اتفاق هم به تغییر رفتارش خیلی کمک کرده بود.
○ شام میخوری؟
☆ خستم مامانی، خسته راه... میخوام برم بخوابم ببخشید که مجبور شدی تا الان بخاطر من بیدار بمونی
روی تخت ولو شد حتی انرژی انداختن پتو روی خودش رو نداشت و در همون حالت خوابید
[۱۰:۵۷ صبح، دادگستری، سئول]
مرد: نمیشه
☆ من دوره های زیادی رو گذروندم!
مرد: اصلا میتونی یک اسلحه دستت بگیری؟
☆ شوخیت گرفته؟ میگم....
مرد: وضعیت شمال و جنوب رو دیدی؟ از هم جدا شده، هیچ پیماننامه صلحی هم امضا نشده، میتونی امنیت مردم رو تأمین کنی؟ خطرناکه
☆ فکر میکنی بدون آگاهی اومدم اینجا؟
مرد: با اینحال تا حالا هیچ خانمی رو نپذیرفتیم...
☆ خب من میشم اولیش
مرد: بیپروایی! حداقل پسرا سربازی رفتن تو چی؟
☆ من آموزش دیدم.. پیش فرمانده
مرد: هیششش! اسمش رو نیار، اون بازنشسته شده زده به سرت؟
☆ این دلیل نمیشه من رو به شاگردی نپذیرفته باشه
مرد: اوه خدای من، تازه از دست اون پیرمرد راحت شده بودیم حالا یه جوجه برامون فرستاده
عصبانی یقه مرد رو گرفت، طوری نزدیکش بود که نفسهاش به صورتش برخورد میکرد
☆ حق نداری راجبش بد بگی، تو همیشه نفر دوم بودی، و همین باعث نفرتت شده نه؟
لابد کلی خدات رو شکر کردی که بازنشست شده، نترس من اونقدرام ترسناک نیستم..
موقعیتت رو به خطر نمیندازم باشه؟
مرد: این جوجه کوچولو داره سعی میکنه بره روی مخ من؟ باشه استخدامی.. ولی خب حواست رو جمع کن اینجا پر مرده، فکر نمیکنی میتونن کاری کنن که از درد زیر شکمت آرزوی مرگ کنی؟
ᴺᵉˣᵗ ᵖᵃʳᵗ? ⁶⁵⁰ ᶠᵒˡˡᵒʷᵉʳˢ
ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ? ᵃˢ ᵐᵘᶜʰ ᵃˢ ʸᵒᵘ ˡⁱᵏᵉ
☆ خب که چی؟ باید بدونی من آدم راحتی نیستم و حوصله شوخی رو ندارم
پیرمرد: جالبه، اولین کسی هستی که از چیزی که انتظارشو میکشه نمیترسی و سعی نمیکنی فرار کنی! سعی نکن منو بپیچونی چون نمیتونی...
ناخوداگاه لرزید اما خوب میدونست نباید ترسش رو نشون بده
☆ بهت هشدار میدم که من رو برگردونی، نمیخوام بهت صدمه بزنم
پیرمرد: این بچه تخس رو ببین
☆ خودت خواستی...
با ضربه ای که بین پاهاش زد پوزخندی زد و اسب رو نگه داشت حتی منتظر ریکشن مردِ مسن نشد و با یک ضربه دیگه به عصب واگ و عصب تمپورال گردنش اون رو بیهوش کرد
☆ لابد انتظارش رو نداشتی!،
به لطفت باید تا خونه پیاده روی کنم
از کالسکه پایین اومد و سمت خونه قدم برداشت، نمیخواست مامانش نگران بشه پس با تموم سرعتی که داشت دوید
☆ من برگشتم مامان...
○ چرا انقدر دیر؟ محض رضای خدا فکر قلب منم باش
☆ شرمندم، تهیونگ رو دیدم با اون بیرون بودم
○ تهیونگ؟ برگشته؟ بعد از مراسم ختم پدرت ندیدمش...
دست هاش رو مشت کرد، هنوز از این حقیقت که پدرش مرده فرار میکرد.. البته همون اتفاق هم به تغییر رفتارش خیلی کمک کرده بود.
○ شام میخوری؟
☆ خستم مامانی، خسته راه... میخوام برم بخوابم ببخشید که مجبور شدی تا الان بخاطر من بیدار بمونی
روی تخت ولو شد حتی انرژی انداختن پتو روی خودش رو نداشت و در همون حالت خوابید
[۱۰:۵۷ صبح، دادگستری، سئول]
مرد: نمیشه
☆ من دوره های زیادی رو گذروندم!
مرد: اصلا میتونی یک اسلحه دستت بگیری؟
☆ شوخیت گرفته؟ میگم....
مرد: وضعیت شمال و جنوب رو دیدی؟ از هم جدا شده، هیچ پیماننامه صلحی هم امضا نشده، میتونی امنیت مردم رو تأمین کنی؟ خطرناکه
☆ فکر میکنی بدون آگاهی اومدم اینجا؟
مرد: با اینحال تا حالا هیچ خانمی رو نپذیرفتیم...
☆ خب من میشم اولیش
مرد: بیپروایی! حداقل پسرا سربازی رفتن تو چی؟
☆ من آموزش دیدم.. پیش فرمانده
مرد: هیششش! اسمش رو نیار، اون بازنشسته شده زده به سرت؟
☆ این دلیل نمیشه من رو به شاگردی نپذیرفته باشه
مرد: اوه خدای من، تازه از دست اون پیرمرد راحت شده بودیم حالا یه جوجه برامون فرستاده
عصبانی یقه مرد رو گرفت، طوری نزدیکش بود که نفسهاش به صورتش برخورد میکرد
☆ حق نداری راجبش بد بگی، تو همیشه نفر دوم بودی، و همین باعث نفرتت شده نه؟
لابد کلی خدات رو شکر کردی که بازنشست شده، نترس من اونقدرام ترسناک نیستم..
موقعیتت رو به خطر نمیندازم باشه؟
مرد: این جوجه کوچولو داره سعی میکنه بره روی مخ من؟ باشه استخدامی.. ولی خب حواست رو جمع کن اینجا پر مرده، فکر نمیکنی میتونن کاری کنن که از درد زیر شکمت آرزوی مرگ کنی؟
ᴺᵉˣᵗ ᵖᵃʳᵗ? ⁶⁵⁰ ᶠᵒˡˡᵒʷᵉʳˢ
ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ? ᵃˢ ᵐᵘᶜʰ ᵃˢ ʸᵒᵘ ˡⁱᵏᵉ
۲۷.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.