وقتی به زور ازدواج می کنی پارت ۶
پارت۶
شرطا نرسید ولی دلم نیومد نذارم 😁
هوسوک گفت :اگر دید زدنت تموم شد بیا بالا لباست رو عوض کن
ا.ت که متوجه هوسوک شده بود اون لباسش رو به این زودی عوض کرده بود باز هم مثل همیشه جذاب بود
ا.ت سری تکون داد و رفت دنبال هوسوک
گفت: اون لباس که اونجا هست رو بپوش
ا.ت باسرعن لباسش رد عوض کرد و رفت بیرون روی مبل دراز کشید که هوسوک اومد بالای سرش
گفت:رسم هست زن و شوهر پیش هم بخوابند بلندشو بیا
ا.ت گفت :تو برو لا رسمای مسخرت زندگی کن ما تو کاغذ زن و شوهریم
هوسوک که فهمید بحث با ا.ت به جایی نمی رسند ا.ت رو خیلی سریع ا.ت رو براید استایل بغل کرد
و بی توجه به حرف ها و جیغ و داد های ا.ت رفت توی اتاق و در رو بست و قفل کرد و ا.ت رو روی تخت کذاشت و کنارش دراز کشید ا.ت هن از ترس و خجالت به دور ترین نقطه ی تخت رفت می دونست در قفله و راه نجاتی نیست و آروم می خواست بره که دست هوسوک روی کمر ل.....خت ا.ت کشیده که ا.ت
گفتم :چی ...کار ....می کنی ....نکن
گفت :هیچی ...به بدن زنم دست می زنم
ا.ت رو توی بغلش کشید که ا.ت هیجی نگفت چون جرعتش رونداشت که هوسوک
گفت: از این به بعد پیش هم می خوابیم
ا.ت که سرش روی سی....نه های هوسوک بود سرس رو بالا اورد توی صورتش زل زد
گفتم:چی میگی
گفت: من ازت بچه می خوام گفته باشم
ا.ت هم زیر لب گفت
گفتم ازت متنفرم
و ملافه رو روی سرش کشید و و توی بغل هوسوک به خواب رفت
شرطا نرسید ولی دلم نیومد نذارم 😁
هوسوک گفت :اگر دید زدنت تموم شد بیا بالا لباست رو عوض کن
ا.ت که متوجه هوسوک شده بود اون لباسش رو به این زودی عوض کرده بود باز هم مثل همیشه جذاب بود
ا.ت سری تکون داد و رفت دنبال هوسوک
گفت: اون لباس که اونجا هست رو بپوش
ا.ت باسرعن لباسش رد عوض کرد و رفت بیرون روی مبل دراز کشید که هوسوک اومد بالای سرش
گفت:رسم هست زن و شوهر پیش هم بخوابند بلندشو بیا
ا.ت گفت :تو برو لا رسمای مسخرت زندگی کن ما تو کاغذ زن و شوهریم
هوسوک که فهمید بحث با ا.ت به جایی نمی رسند ا.ت رو خیلی سریع ا.ت رو براید استایل بغل کرد
و بی توجه به حرف ها و جیغ و داد های ا.ت رفت توی اتاق و در رو بست و قفل کرد و ا.ت رو روی تخت کذاشت و کنارش دراز کشید ا.ت هن از ترس و خجالت به دور ترین نقطه ی تخت رفت می دونست در قفله و راه نجاتی نیست و آروم می خواست بره که دست هوسوک روی کمر ل.....خت ا.ت کشیده که ا.ت
گفتم :چی ...کار ....می کنی ....نکن
گفت :هیچی ...به بدن زنم دست می زنم
ا.ت رو توی بغلش کشید که ا.ت هیجی نگفت چون جرعتش رونداشت که هوسوک
گفت: از این به بعد پیش هم می خوابیم
ا.ت که سرش روی سی....نه های هوسوک بود سرس رو بالا اورد توی صورتش زل زد
گفتم:چی میگی
گفت: من ازت بچه می خوام گفته باشم
ا.ت هم زیر لب گفت
گفتم ازت متنفرم
و ملافه رو روی سرش کشید و و توی بغل هوسوک به خواب رفت
۳۴.۲k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.