پارت۷۳(خوش اومدی عزیزم)
ـ مي دونم که اگه هم قبول کني، فقط به خاطر اينه که از ايران بري و شخص من توي تصميمت دخيل نيست، ولي اين و بدون که من فقط براي تو مي خوام بيام و قول مي دم که خوشبختت کنم. عزيزم بايد يه قولي بهم بدي.
ـ چي؟
ـ زياد به خودت فشار نيار، باشه؟
سکوت کردم و حرفي نزدم. بغض داشتم و چونه ام مي لرزيد. نيما روي فرمون کوبيد و با ناراحتي گفت:
ـ لعنتي! براي همين نمي خواستم حالا چيزي بهت بگم.
ماشين رو کناري کشيد و پارک کرد و گفت:
ـ ترسا، ترساي من...
مثل آدم هاي گيج به رو به رو نگاه مي کردم. يه دفعه من رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
ـ من و نگاه کن ترسا، جون نيما، خودت و اذيت نکن خانومي.
اصلا نفهميدم چي شد که اشک از چشمام جاري شد. شايد به خاطر نيمايي بود که تا اون لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نيما گفت:
ـ ترساي من... عشق من... خدايا عجب غلطي کردم! ترسا من همون نيمام، آخه عزيزم چرا اين جوري مي کني؟ هيچي عوض نشده. هيچي خانوم گلم.
چرا لال شده بودم و در مقابل اون همه احساس حرفي نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. خواستم اشک هام رو پاک کنم که نيما دستم رو پس زد و خودش با دستمال نرمي اشک هام رو پاک کرد و دستمال رو توي جيبش گذاشت و گفت:
ـ يه يادگاري از روز خواستگاري از عزيز دلم.
بي اراده خنده ام گرفت و خنديدم. اگر بگم خنده ام به قدر دنيا نيما رو شاد کرد اغراق نکردم. با شادي دوباره راه افتاد و گفت:
ـ نکنه اين يه هفته بخواي همش بشيني آب غوره بگيري.
خنديدم و گفتم:
ـ شما نگران نباش، آب غوره هم که بگيرم، چيزيش به شما وصال نمي ده. همون چند قطره رو برداشتي بسته!
نيما لبخندي زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زير انداختم و حرفي نزدم. خاک بر سرم کنن! اين من بودم که عين اين دختراي بي دست و پا از خجالت سرخ مي شدم! اونم در مقابل يه خواستگاري؟ چه شعارهايي مي دادم و چي شد! بالاخره ماشين جلوي خونه توقف کرد. سر سري با نيما خداحافظي کردم و پياده شدم. يک هفته فرصت کمي بود. بايد همه ي جوانب رو مي سنجيدم. بايد از همين لحظه شبنم و بنفشه رو هم در جريان مي ذاشتم تا ببينم نظر اون ها چيه.
صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بيدار نشده بودم و داشتم سر جام وول وول مي خوردم که صداي زنگ گوشي بلند شد. خواب کامل از سرم پريد. گوشي رو از زير بالش در آوردم. چشماي کشيده ي آتوسا بود که داشت روي صفحه چشمک مي زد. زير لب گفتم:
ـ صبح اول صبحي چه دردته آتوسا؟!
گوشي رو در گوشم گذاشتم و بي حال گفتم:
ـ هان؟!
ـ هان يعني چه خواهر بي تربيت؟!
ـ بگو آتوسا.
ـ تازه بيدار شدي؟
ـ چي؟
ـ زياد به خودت فشار نيار، باشه؟
سکوت کردم و حرفي نزدم. بغض داشتم و چونه ام مي لرزيد. نيما روي فرمون کوبيد و با ناراحتي گفت:
ـ لعنتي! براي همين نمي خواستم حالا چيزي بهت بگم.
ماشين رو کناري کشيد و پارک کرد و گفت:
ـ ترسا، ترساي من...
مثل آدم هاي گيج به رو به رو نگاه مي کردم. يه دفعه من رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
ـ من و نگاه کن ترسا، جون نيما، خودت و اذيت نکن خانومي.
اصلا نفهميدم چي شد که اشک از چشمام جاري شد. شايد به خاطر نيمايي بود که تا اون لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نيما گفت:
ـ ترساي من... عشق من... خدايا عجب غلطي کردم! ترسا من همون نيمام، آخه عزيزم چرا اين جوري مي کني؟ هيچي عوض نشده. هيچي خانوم گلم.
چرا لال شده بودم و در مقابل اون همه احساس حرفي نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. خواستم اشک هام رو پاک کنم که نيما دستم رو پس زد و خودش با دستمال نرمي اشک هام رو پاک کرد و دستمال رو توي جيبش گذاشت و گفت:
ـ يه يادگاري از روز خواستگاري از عزيز دلم.
بي اراده خنده ام گرفت و خنديدم. اگر بگم خنده ام به قدر دنيا نيما رو شاد کرد اغراق نکردم. با شادي دوباره راه افتاد و گفت:
ـ نکنه اين يه هفته بخواي همش بشيني آب غوره بگيري.
خنديدم و گفتم:
ـ شما نگران نباش، آب غوره هم که بگيرم، چيزيش به شما وصال نمي ده. همون چند قطره رو برداشتي بسته!
نيما لبخندي زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زير انداختم و حرفي نزدم. خاک بر سرم کنن! اين من بودم که عين اين دختراي بي دست و پا از خجالت سرخ مي شدم! اونم در مقابل يه خواستگاري؟ چه شعارهايي مي دادم و چي شد! بالاخره ماشين جلوي خونه توقف کرد. سر سري با نيما خداحافظي کردم و پياده شدم. يک هفته فرصت کمي بود. بايد همه ي جوانب رو مي سنجيدم. بايد از همين لحظه شبنم و بنفشه رو هم در جريان مي ذاشتم تا ببينم نظر اون ها چيه.
صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بيدار نشده بودم و داشتم سر جام وول وول مي خوردم که صداي زنگ گوشي بلند شد. خواب کامل از سرم پريد. گوشي رو از زير بالش در آوردم. چشماي کشيده ي آتوسا بود که داشت روي صفحه چشمک مي زد. زير لب گفتم:
ـ صبح اول صبحي چه دردته آتوسا؟!
گوشي رو در گوشم گذاشتم و بي حال گفتم:
ـ هان؟!
ـ هان يعني چه خواهر بي تربيت؟!
ـ بگو آتوسا.
ـ تازه بيدار شدي؟
۱.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.