𝓼𝓾𝓷𝓼𝓮𝓽 ... part 3
𝓼𝓾𝓷𝓼𝓮𝓽 ... part 3
(بعد چند مین از کافه اومدن بیرون و از هم خدافظی کردن و رفتن سمت خونه هاشون)
جونگ کوک:
(تو راه خونه)
چرا جیمین به دختره اون طوری نگاه کرد؟ اصن به من چه
دوباره با به یاد اوردن اون دختر ناخوداگاه یه لبخند روی لب هام نشست . همینطور داشتم بهش فکر میکردم که به خودم اومدم ... من چرا اینطوری شده بودم؟ اصلا چرا باید با فکر کردن به اون دختره خنده روی لب هام بیاد؟
رفتم سمت در خونه و با کلید بازش کردم
_اومااا ، من اومدممم*داد*
: سلام پسر گلم چقدر دیر کردی
_با بچه ها یه سر رفتیم کافه
: خوشگذشت
_آره اوما جات خالی
با به یاد اوردن اون دختر تو کافه یلحظه دوباره تو فکر فرو رفتم
: *لبخند* پسرم... پسرم حالت خوبه؟
_ا .اره اوما نگران نباش راستی میگم که...
:چی؟
_میگم میزاری امشب برم خونه تهیونگ اینا
:شب میخوای بمونی؟
_نه تا ۹ برمیگردم
:باشه پسرم برای شام میای یعنی؟
_با اون چیپسایی که قراره به خوردم بدن فکر نکنم بتونم شام بخورم ولی اگه جا داشته باشم چرا دست پخت خوشمزه ی اوما رو نخورم؟
: *لپ کوک رو کشید* هنوزم همون پسر کوچولوی خودمی
با خنده از پله ها رفتم بالا و لباسام در اوردمو مستقیم رفتم دوش گرفتم . تو حموم همش فکرم پیش اون دختر بود ... اصلا ، نکنه عاشق شدم؟ نه بابا عشق کجا بود
همینطور که لباس راحتی گرم و نرممو میپوشیدم جواب سوالامو میدادم که با تقه ی در از جام پریدم
:پسرم برات شیر گرم اوردم میخوری؟
_ *رفت دم در* اوهوم مرسی اوما
سینی شیر گرم و کوکیای خوشمزه ی اوما رو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و درو بستم
نشستم رو تخت و درحال خوردن شیر گرم و کوکی بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
گوشیو از رو تخت برداشتم با شماره پسر عموم تعجب کردم
هر وقت ازم کمک میخواست بهم زنگ میزد یا پیام میداد
یعنی باز چی شده
_ الو سلام چان
• کوک به فنا رفتممم
_حدس میزدم باز یچیزی شده
•پذیراییمون جزغاله شدهههه
چی؟ *تعجب*
•این دختر خاله کوچیکم اومده بود خونمون ، از اونجایی که تولدش نزدیک بود و مامانم براش کیک پخته بود گفت من خودم میخوام شمعو روشن کنم نتونست کبریت بگیره افتاد رو فرشش بعدم سرایت کرد به مبلللل بعدم بابای قهرمانم اومد اتیشو خاموش کرد دختره ی پدر سوخته انگار فلجهههه حتی نمیتونه یه کبریت دست بگیرهههه *جیغ و داد*
کل این مدت گوشیو از جلو گوشم گرفته بودم اونورتر از بس که جیغ میزد
_باشه فردا میام کمک تون اونجا رو جمع میکنیم فعلاااا
•یعنی چ...
تماس قطع کردمو و گوشیو دوباره انداختم اون طرف تر و به عصرونه خوردنم ادامه دادم...
اینم از ادامه ی پارت🤌
شرط پارت بعد ۳ لایک ۱ کامنت✨
معذرت بابت تاخیر🫠
(بعد چند مین از کافه اومدن بیرون و از هم خدافظی کردن و رفتن سمت خونه هاشون)
جونگ کوک:
(تو راه خونه)
چرا جیمین به دختره اون طوری نگاه کرد؟ اصن به من چه
دوباره با به یاد اوردن اون دختر ناخوداگاه یه لبخند روی لب هام نشست . همینطور داشتم بهش فکر میکردم که به خودم اومدم ... من چرا اینطوری شده بودم؟ اصلا چرا باید با فکر کردن به اون دختره خنده روی لب هام بیاد؟
رفتم سمت در خونه و با کلید بازش کردم
_اومااا ، من اومدممم*داد*
: سلام پسر گلم چقدر دیر کردی
_با بچه ها یه سر رفتیم کافه
: خوشگذشت
_آره اوما جات خالی
با به یاد اوردن اون دختر تو کافه یلحظه دوباره تو فکر فرو رفتم
: *لبخند* پسرم... پسرم حالت خوبه؟
_ا .اره اوما نگران نباش راستی میگم که...
:چی؟
_میگم میزاری امشب برم خونه تهیونگ اینا
:شب میخوای بمونی؟
_نه تا ۹ برمیگردم
:باشه پسرم برای شام میای یعنی؟
_با اون چیپسایی که قراره به خوردم بدن فکر نکنم بتونم شام بخورم ولی اگه جا داشته باشم چرا دست پخت خوشمزه ی اوما رو نخورم؟
: *لپ کوک رو کشید* هنوزم همون پسر کوچولوی خودمی
با خنده از پله ها رفتم بالا و لباسام در اوردمو مستقیم رفتم دوش گرفتم . تو حموم همش فکرم پیش اون دختر بود ... اصلا ، نکنه عاشق شدم؟ نه بابا عشق کجا بود
همینطور که لباس راحتی گرم و نرممو میپوشیدم جواب سوالامو میدادم که با تقه ی در از جام پریدم
:پسرم برات شیر گرم اوردم میخوری؟
_ *رفت دم در* اوهوم مرسی اوما
سینی شیر گرم و کوکیای خوشمزه ی اوما رو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و درو بستم
نشستم رو تخت و درحال خوردن شیر گرم و کوکی بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
گوشیو از رو تخت برداشتم با شماره پسر عموم تعجب کردم
هر وقت ازم کمک میخواست بهم زنگ میزد یا پیام میداد
یعنی باز چی شده
_ الو سلام چان
• کوک به فنا رفتممم
_حدس میزدم باز یچیزی شده
•پذیراییمون جزغاله شدهههه
چی؟ *تعجب*
•این دختر خاله کوچیکم اومده بود خونمون ، از اونجایی که تولدش نزدیک بود و مامانم براش کیک پخته بود گفت من خودم میخوام شمعو روشن کنم نتونست کبریت بگیره افتاد رو فرشش بعدم سرایت کرد به مبلللل بعدم بابای قهرمانم اومد اتیشو خاموش کرد دختره ی پدر سوخته انگار فلجهههه حتی نمیتونه یه کبریت دست بگیرهههه *جیغ و داد*
کل این مدت گوشیو از جلو گوشم گرفته بودم اونورتر از بس که جیغ میزد
_باشه فردا میام کمک تون اونجا رو جمع میکنیم فعلاااا
•یعنی چ...
تماس قطع کردمو و گوشیو دوباره انداختم اون طرف تر و به عصرونه خوردنم ادامه دادم...
اینم از ادامه ی پارت🤌
شرط پارت بعد ۳ لایک ۱ کامنت✨
معذرت بابت تاخیر🫠
۲.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.