وقتی تو مدرسه بهت ... [p1]
وقتی تو مدرسه بهت ... [p1]
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
Pov:
وقتی تو مدرسه بهت قلدری میکنه اما بعد ...
پسرک با افکاراتش فقط و فقط به دختر روبه روش خیره بود ... همش و همش به این فکر میکرد که چجوری اون رو ببخشه و در کنار اون باهاش بره سر قرار !
با شنیدن صدای معلم نگاهش رو از دختر گرفت و به چشم های معلمش خیره ماند
& هوانگ هیونجین حواست کجاست ؟
_ هیچ کجا ...
سری متاسف تکون داد و دوباره مشغول تدریس کردن شد
هرچه سریعتر میخواست تنها گيرت بیاره ، یک سالی میشد که از این حس با خبر بود ، از وقتی که فهمید حسی به دختری که مورد آزار و اذیت قرار میداد،داره دست از سر کار گذاشتنش،اذیت کردنش برداشت اما هنوزم احساس تاسف داشت با وجود کار هایی که در گذشته دختر انجام داده بود شرمنده بود اما هیچکدوم رو نمیتونست به زبون بیاره.. با شنیدن صدای معلم که میگفت " جلسه بعدی امتحانه خسته نباشید" ریشه افکاراتش قطع شد ، معلم همراه با کیف چرمش از کلاس خارج شد و دانش آموز ها از سرجاهاشون بلند شدن خیلی ها بیرون رفتن و خیلی ها مشغول صحبت شدن
نگاهی به دختر مورد علاقه اش انداخت که با لبخند داشت با دوستش حرف میزد
کتابش رو محکم روی میز کوبید و سریع ازش بلند شد صدایی که تولید شد باعث شد هم بقیه هم بخصوص ا/ت بهش نگاه کنن
نگاهش روی چشم هاش قفل شده بود که دختر سعی کرد بهش توجه نکنه..
میتونست از فاصله دور هم حس کنه که هنوزم ازش میترسه .. کلافه نفسشو بیرون فرستاد و به سمت دختر رفت محکم دستشو گرفت و بهش نگاه کرد
_ باهام بیا
بدون اینکه اجازه بده دختر چیزی بگه پشت سرش محکم با خودش کشیدش ..
دختر متعجب داشت بهش نگاه میکرد در کنار اون خیلی هم میترسید مثل سال های قبل دوباره اذیتش کنه
به کلاس خالی ای که وجود داشت رفتید در و پشت سرش بست و همینطور قفلش کرد
چند قدم به عقب رفتی اما تون همچنان نزدیکت شد
ازش میترسیدی که لب زد
_ نترس نمیخوام بزنمت ...
هنوزم بهش باور نداشتی پس چیزی نگفتی در این مورد
= چرا آوردیم اینجا ؟
_ باید یک چیزی بهت بگم ا/ت ...
منتظر نگاهش کردی و دست به سینه وایستادی
سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی لب زد
_ من..من...بابت اون روزایی که بهت سختی اوردم،اذیتت کردم، مسخرت کردم و هرکاری که باعث شدم اشکت رو دربیارم..متاسفم..
برات عجیب بود باور این حرف ها سخت بود برات..هیونجین کسی نبود که به راحتی معدرت خواهی کنه ،وقتی دیگه کاری باهات نداشت هم همینجوری تعجب کرده بودی.. پس قطعا همشون دلیلی داشتن
= چرا متاسفی ؟
با سوالت نمیدونست چی بگه ... نمیدونست که بگه دوستت داره یا احساس شرمنده گی میکرد.. یا هردوشون ؟!
چند قدم بهت نزدیک شد
_ من راستش..دوستت دارم..
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
Pov:
وقتی تو مدرسه بهت قلدری میکنه اما بعد ...
پسرک با افکاراتش فقط و فقط به دختر روبه روش خیره بود ... همش و همش به این فکر میکرد که چجوری اون رو ببخشه و در کنار اون باهاش بره سر قرار !
با شنیدن صدای معلم نگاهش رو از دختر گرفت و به چشم های معلمش خیره ماند
& هوانگ هیونجین حواست کجاست ؟
_ هیچ کجا ...
سری متاسف تکون داد و دوباره مشغول تدریس کردن شد
هرچه سریعتر میخواست تنها گيرت بیاره ، یک سالی میشد که از این حس با خبر بود ، از وقتی که فهمید حسی به دختری که مورد آزار و اذیت قرار میداد،داره دست از سر کار گذاشتنش،اذیت کردنش برداشت اما هنوزم احساس تاسف داشت با وجود کار هایی که در گذشته دختر انجام داده بود شرمنده بود اما هیچکدوم رو نمیتونست به زبون بیاره.. با شنیدن صدای معلم که میگفت " جلسه بعدی امتحانه خسته نباشید" ریشه افکاراتش قطع شد ، معلم همراه با کیف چرمش از کلاس خارج شد و دانش آموز ها از سرجاهاشون بلند شدن خیلی ها بیرون رفتن و خیلی ها مشغول صحبت شدن
نگاهی به دختر مورد علاقه اش انداخت که با لبخند داشت با دوستش حرف میزد
کتابش رو محکم روی میز کوبید و سریع ازش بلند شد صدایی که تولید شد باعث شد هم بقیه هم بخصوص ا/ت بهش نگاه کنن
نگاهش روی چشم هاش قفل شده بود که دختر سعی کرد بهش توجه نکنه..
میتونست از فاصله دور هم حس کنه که هنوزم ازش میترسه .. کلافه نفسشو بیرون فرستاد و به سمت دختر رفت محکم دستشو گرفت و بهش نگاه کرد
_ باهام بیا
بدون اینکه اجازه بده دختر چیزی بگه پشت سرش محکم با خودش کشیدش ..
دختر متعجب داشت بهش نگاه میکرد در کنار اون خیلی هم میترسید مثل سال های قبل دوباره اذیتش کنه
به کلاس خالی ای که وجود داشت رفتید در و پشت سرش بست و همینطور قفلش کرد
چند قدم به عقب رفتی اما تون همچنان نزدیکت شد
ازش میترسیدی که لب زد
_ نترس نمیخوام بزنمت ...
هنوزم بهش باور نداشتی پس چیزی نگفتی در این مورد
= چرا آوردیم اینجا ؟
_ باید یک چیزی بهت بگم ا/ت ...
منتظر نگاهش کردی و دست به سینه وایستادی
سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی لب زد
_ من..من...بابت اون روزایی که بهت سختی اوردم،اذیتت کردم، مسخرت کردم و هرکاری که باعث شدم اشکت رو دربیارم..متاسفم..
برات عجیب بود باور این حرف ها سخت بود برات..هیونجین کسی نبود که به راحتی معدرت خواهی کنه ،وقتی دیگه کاری باهات نداشت هم همینجوری تعجب کرده بودی.. پس قطعا همشون دلیلی داشتن
= چرا متاسفی ؟
با سوالت نمیدونست چی بگه ... نمیدونست که بگه دوستت داره یا احساس شرمنده گی میکرد.. یا هردوشون ؟!
چند قدم بهت نزدیک شد
_ من راستش..دوستت دارم..
۲۱.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.