رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۳۰
.......
با تردید نگاهش کرد(تقریبا داد کشید)
-چی گفتی؟
مرد چشمانش را ریز کرد و با لحن اغواگرانهای جلوتر رفت
-خانم،من که میگم به آقای پژوهی بگیم دستور بده سر تک تکشون رو گوش تا گوش ببرن!
صدای صبا اینبار به شدت بالا رفت
-چی؟!
نفسهایش تندتر شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
-تو پیش خودت چی فکر کردی؟مگه اونا گوسفندَن که سرشونو ببریم؟!
مرد یک تای ابرویش را بالا داد و به میز صبا نزدیکتر شد
-اونا،رقیب و دشمن ما هستن خانم،تازه قاچاقچی جماعت که دیگه این حرفارو نداره،اسم آدمی گذاشتن رو اونا حرامه!
ابروهایش به شدت در هم گره خورد(چشمانش را ریز کرد)
-یعنی ما آدم نیستیم دیگه،آره؟
مرد سرش را پایین انداخت
-منظورم این نبود خانم!
همانطور که بر روی صندلی نشسته بود،صندلی را چرخاند به سمت حیاط عمارت(مصمم لبانش را بالا پایین کرد)
-کاری به کارشون نداشته باش!فقط رئیسشون رو میخوام!
سپس صندلی را دوباره به سمت مرد چرخاند تا قیافهاش را ببیند و سپس ادامه داد:
-خط روش بیفته،خط خطیتون میکنم!
#پارت۳۰
.......
با تردید نگاهش کرد(تقریبا داد کشید)
-چی گفتی؟
مرد چشمانش را ریز کرد و با لحن اغواگرانهای جلوتر رفت
-خانم،من که میگم به آقای پژوهی بگیم دستور بده سر تک تکشون رو گوش تا گوش ببرن!
صدای صبا اینبار به شدت بالا رفت
-چی؟!
نفسهایش تندتر شد و با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
-تو پیش خودت چی فکر کردی؟مگه اونا گوسفندَن که سرشونو ببریم؟!
مرد یک تای ابرویش را بالا داد و به میز صبا نزدیکتر شد
-اونا،رقیب و دشمن ما هستن خانم،تازه قاچاقچی جماعت که دیگه این حرفارو نداره،اسم آدمی گذاشتن رو اونا حرامه!
ابروهایش به شدت در هم گره خورد(چشمانش را ریز کرد)
-یعنی ما آدم نیستیم دیگه،آره؟
مرد سرش را پایین انداخت
-منظورم این نبود خانم!
همانطور که بر روی صندلی نشسته بود،صندلی را چرخاند به سمت حیاط عمارت(مصمم لبانش را بالا پایین کرد)
-کاری به کارشون نداشته باش!فقط رئیسشون رو میخوام!
سپس صندلی را دوباره به سمت مرد چرخاند تا قیافهاش را ببیند و سپس ادامه داد:
-خط روش بیفته،خط خطیتون میکنم!
۶.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.