رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۲
فردای آن روز*
با ماری جلوی عمارت ایستادم. پدر جلوی پایم نشسته و تنها اشک میریزد. از دست او ناراحتم. حتا او هم مرا ترک کرده است. نمیتوانم کینه ب دل بگیرم. هرچه باشد او پدرم است. بدون خداحافظی سمت درشکه پشت سرم میروم. ماری در را نگه داشته است تا داخل شوم. در حالی ک یک چمدان در دستانم است، نگاه عاخری ب عمارت بزرگ خانوادگیمان میاندازم. چیزی در گلویم راه نفس کشیدنم را بسته است. برمیگردم و سوار درشکه میشوم. ماری بعد از من با چمدان دیگری وارد درشکه میشود و در را میبندد (نائومی: ی جوری میگه درو میبنده انگار از این ماشین جدیداس ://)
درشکه راه میافتد. درحالی ک دارم ب شکوفه های بهاری بیرون نگاه میکنم، ناخودآگاه قطره ای اشک از چشمانم سرازیر میشود. چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. ماری با تمام مهربانی اش دستانش را روی شانه هایم میگذارد. (نائومی: درسته گفتم ماری تنبله ولی سلیطه نیست دختر مهربونیه.) با صدایی عارامش بخش میگوید:« خانوم. شاید اونجا زندگی بهتری داشته باشین. شاید اون ی دلال باشه ولی میگن ی لورد بزرگه.»
«ولی اگه همین لورد بزرگ با من مثل برده ها رفتار کنه چی؟ اگر زندگیم اونجا کوفتی تر شه چی؟ واقعن دیگه تحمل درد بیشتریو ندارم.»
ماری سکوت میکند. لحظهای بعد میگوید:« خانوم تا اونجا راه زیادی داریم. یکم استراحت کنید.»
با دستان گرمش عارام سر مرا نزدیک پاهایش میکند. سرم را روی پاهایش میگذارم و چشمانم را میبندم. چند دقیقه بعد خابم میبرد.
حدود ۱ ساعت بعد*
ماری عارام مرا تکان میدهد:« خانوم. خانوم! بیدار شید. رسیدیم.»
چشمانم را باز میکنم. ب بیرون نگاهی میاندازم. عمارتی سفید و ده برار بزرگ تر از عمارت خودمان در برابر چشمانم میبینم. مردی با لباس ندیمه ها در را باز میکند. ماری پیاده میشود، چمدان هارا بیرون میگذارد، و دستش را ب سمت من دراز میکند. دست او را میگیرم و پایین میایم. ب سمت عمارت حرکت میکنم. ماری چمدان هارا در دست میگیرد و پشت سر من راه میافتد. جلوی در بزرگ عمارت، درحالی ک محو زیبایی های آن عمارت هستم مردی بلند قد، با پوستی رنگ پریده، چشمانی با مردمک قرمز و موهای مشکی مایل ب سرمه ای جلو میاید و با صدایی بم میگوید:« بونژو مادام. ب عمارت من خش اومدید.»
پارت ۲
فردای آن روز*
با ماری جلوی عمارت ایستادم. پدر جلوی پایم نشسته و تنها اشک میریزد. از دست او ناراحتم. حتا او هم مرا ترک کرده است. نمیتوانم کینه ب دل بگیرم. هرچه باشد او پدرم است. بدون خداحافظی سمت درشکه پشت سرم میروم. ماری در را نگه داشته است تا داخل شوم. در حالی ک یک چمدان در دستانم است، نگاه عاخری ب عمارت بزرگ خانوادگیمان میاندازم. چیزی در گلویم راه نفس کشیدنم را بسته است. برمیگردم و سوار درشکه میشوم. ماری بعد از من با چمدان دیگری وارد درشکه میشود و در را میبندد (نائومی: ی جوری میگه درو میبنده انگار از این ماشین جدیداس ://)
درشکه راه میافتد. درحالی ک دارم ب شکوفه های بهاری بیرون نگاه میکنم، ناخودآگاه قطره ای اشک از چشمانم سرازیر میشود. چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. ماری با تمام مهربانی اش دستانش را روی شانه هایم میگذارد. (نائومی: درسته گفتم ماری تنبله ولی سلیطه نیست دختر مهربونیه.) با صدایی عارامش بخش میگوید:« خانوم. شاید اونجا زندگی بهتری داشته باشین. شاید اون ی دلال باشه ولی میگن ی لورد بزرگه.»
«ولی اگه همین لورد بزرگ با من مثل برده ها رفتار کنه چی؟ اگر زندگیم اونجا کوفتی تر شه چی؟ واقعن دیگه تحمل درد بیشتریو ندارم.»
ماری سکوت میکند. لحظهای بعد میگوید:« خانوم تا اونجا راه زیادی داریم. یکم استراحت کنید.»
با دستان گرمش عارام سر مرا نزدیک پاهایش میکند. سرم را روی پاهایش میگذارم و چشمانم را میبندم. چند دقیقه بعد خابم میبرد.
حدود ۱ ساعت بعد*
ماری عارام مرا تکان میدهد:« خانوم. خانوم! بیدار شید. رسیدیم.»
چشمانم را باز میکنم. ب بیرون نگاهی میاندازم. عمارتی سفید و ده برار بزرگ تر از عمارت خودمان در برابر چشمانم میبینم. مردی با لباس ندیمه ها در را باز میکند. ماری پیاده میشود، چمدان هارا بیرون میگذارد، و دستش را ب سمت من دراز میکند. دست او را میگیرم و پایین میایم. ب سمت عمارت حرکت میکنم. ماری چمدان هارا در دست میگیرد و پشت سر من راه میافتد. جلوی در بزرگ عمارت، درحالی ک محو زیبایی های آن عمارت هستم مردی بلند قد، با پوستی رنگ پریده، چشمانی با مردمک قرمز و موهای مشکی مایل ب سرمه ای جلو میاید و با صدایی بم میگوید:« بونژو مادام. ب عمارت من خش اومدید.»
۲.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.