پارت ۴۶ (برادر خونده)
_من که فکر نمیکنم سورا با اخم گفت:چرا میشه مثلن یکی خیلی رو مخت باشه بعد دائم بهش فکر کنی این چی _بعد تو چرا باید اینقدر به یه ادم رو مخ فکر کنی؟؟😐😅 سورا کلافه گفت:من که نه همینجوری چی بدونم از بس کاراش رو مخه بهش زیاد فکر میکنه _اووو فکر کنم میخواد باهاش دعوا راه بندازه ولی اگه یه ادم رومخ باش که خیلی بهش فکر کنه احتمال اینو میده که عاشقش شده باشه این نظر منه😐 سورا: نه چون رو مخه بهش فکر میکنه به قول خودت دعوا داره باهاش _چه بدونم دستبندو از مچ دستم باز کردمو روبه سورا گرفتمو گفتم راستی سورا این دستبند واسه توئه سورا:عاره خودشه این واسه منه از کجا پیداش کردی _از همین پشت بوم پیداش کردم بگیرش سورا دستبندو از دستم گرفتو به مچ دستش بستو گفت:اینو دوستم واسم خریده شبیه دستبندای پسرونس ولی خیلی دوسش دارم _اره خوشگله من که خوشم اومد ازش سورا:ممنون راستی یه سوال گروه شما امروز عکاسبرداری فیلمبرداری چیزی دارن _نه نداریم چطور سورا:هیچی مربوط به کارم میشد راستی امروز خانوم لی بهم اجازه عکاسی با دوربینو داد _خیلی خوبه ولی مگه قبلن نمی زاشت سورا:نه راستش این اولین باره که خانوم لی همچین کاری رو بهم می سپره به قول خودش میخواد امتحانم کنه ولی من الان خیلی استرس دارم _اینکه خیلی خوبه من مطمئنم تو از پسش بر میای سورا سورا با لبخند نگام کردو گفت:ممنون که بهم امید میدی
از زبان جونگ کوک: حوصلم سر رفته بود با تهیونگ اومده بودم یه کافه نزدیک کمپانی وقتی داشتم از کمپانی بیرون می اومدم سورا رو دیدم عجله داشت برای چی ینی داشت کجا میرفت تهیونگ:به چی فکر میکنی _به هیچی تهیونگ:دروغ نگو من که میدونم داشتی به سورا فکر میکردی _خوب که چی تهیونگ:هیچی فقد خواستم بدونی خیلی تابلویی😂 _نه من اصن بهش فکر نمیکردم تهیونگ: خوب پس بهتره اینجوری بگم اگه دوسش داری بهش ثابت کن خندیدمو گفتم:چرا اینارو میگی خبر خاصی نیست تهیونگ:میخوای پنهونش کنی. احساساتتو میگم ولی نمی تونی من میشناسمت چون رفیقتم از حرفاش تعجب کردم اون راست میگفت من واقعن نمی تونم احساساتمو پنهون کنم تهیونگ:بهش فکر کن جونگ کوک اگه دوسش داری بهش بگو چون بعدن دیر میشه _چرا همچین فکری میکنی راجب من تهیونگ:خیلی سادس چون آشکاره _واقعن تو اینجوری فکر میکنی تهیونگ:اره میدونم عاشقشی ولی انگار نمی خوای خودت باور کنی _تهیونگ من مطمئن نیستم تهیونگ:این عادیه تو اینو میگی چون میخوای از شر احساساتت خلاص شی با صدای پیغام گوشی تهیونگ نگاهشو به صفحه ی گوشیش دوختو گفت عااا من باید برم یه کار پیش اومده _باشه برو تهیونگ از جاش بلند شد دستاشو رومیز گذاشتو گفت :خوب به حرفام فکر کن چون ممکنه دیر بشه من رفتم
کلافه بودم چیکار میتونستم بکنم اون راست میگفت من نمی تونم احساساتمو مخفی کنم میدونم دوسش دارم ولی اگه اشتباه باشه چی اون از من بدش میاد اون حتی نمی خواد منو ببینه چیجوری باید احساساتمو بهش بگم از صندلی بلند شدمو از کافه خارج شدم وارد کمپانی شدم و یه راست سمت اتاق تمرین رفتم همه پسرا به غیر از تهیونگ اونجا بودن دور هم کنار هم نشسته بودن منم با لبخند رفتم طرفشونو و خودمو وسط جمعشون جا کردم با لبخند پیروزمندانه نگاشون کردم که جین با اعتراض بلند گفت:یااا جونگ کوک چیکار میکنی بیا کم کم بغل من بشین _بیام میام هاااا جین:نشستی دیگه چی میگی😐 خندیدمو گفتم: هیونگ بزار بشینم دیگه جین :خوب برو یکم اونروتر _نمی خوام نامجون کلافه گفت :عااا بس کنید بعد به جی هوپ اشاره کردو گفت جی هوپ برو یکم اونروتر جی هوپم بدون هیچ اعتراضی لبخند زدو گفت باشه حتمن حالا جا یکم بازتر شد نفس راحتی کشیدمو روبه جی هوپ گفتم:ممنون هیونگ جی هوپ لبخند زدو گفت:خواهش میکنم
از زبان جونگ کوک: حوصلم سر رفته بود با تهیونگ اومده بودم یه کافه نزدیک کمپانی وقتی داشتم از کمپانی بیرون می اومدم سورا رو دیدم عجله داشت برای چی ینی داشت کجا میرفت تهیونگ:به چی فکر میکنی _به هیچی تهیونگ:دروغ نگو من که میدونم داشتی به سورا فکر میکردی _خوب که چی تهیونگ:هیچی فقد خواستم بدونی خیلی تابلویی😂 _نه من اصن بهش فکر نمیکردم تهیونگ: خوب پس بهتره اینجوری بگم اگه دوسش داری بهش ثابت کن خندیدمو گفتم:چرا اینارو میگی خبر خاصی نیست تهیونگ:میخوای پنهونش کنی. احساساتتو میگم ولی نمی تونی من میشناسمت چون رفیقتم از حرفاش تعجب کردم اون راست میگفت من واقعن نمی تونم احساساتمو پنهون کنم تهیونگ:بهش فکر کن جونگ کوک اگه دوسش داری بهش بگو چون بعدن دیر میشه _چرا همچین فکری میکنی راجب من تهیونگ:خیلی سادس چون آشکاره _واقعن تو اینجوری فکر میکنی تهیونگ:اره میدونم عاشقشی ولی انگار نمی خوای خودت باور کنی _تهیونگ من مطمئن نیستم تهیونگ:این عادیه تو اینو میگی چون میخوای از شر احساساتت خلاص شی با صدای پیغام گوشی تهیونگ نگاهشو به صفحه ی گوشیش دوختو گفت عااا من باید برم یه کار پیش اومده _باشه برو تهیونگ از جاش بلند شد دستاشو رومیز گذاشتو گفت :خوب به حرفام فکر کن چون ممکنه دیر بشه من رفتم
کلافه بودم چیکار میتونستم بکنم اون راست میگفت من نمی تونم احساساتمو مخفی کنم میدونم دوسش دارم ولی اگه اشتباه باشه چی اون از من بدش میاد اون حتی نمی خواد منو ببینه چیجوری باید احساساتمو بهش بگم از صندلی بلند شدمو از کافه خارج شدم وارد کمپانی شدم و یه راست سمت اتاق تمرین رفتم همه پسرا به غیر از تهیونگ اونجا بودن دور هم کنار هم نشسته بودن منم با لبخند رفتم طرفشونو و خودمو وسط جمعشون جا کردم با لبخند پیروزمندانه نگاشون کردم که جین با اعتراض بلند گفت:یااا جونگ کوک چیکار میکنی بیا کم کم بغل من بشین _بیام میام هاااا جین:نشستی دیگه چی میگی😐 خندیدمو گفتم: هیونگ بزار بشینم دیگه جین :خوب برو یکم اونروتر _نمی خوام نامجون کلافه گفت :عااا بس کنید بعد به جی هوپ اشاره کردو گفت جی هوپ برو یکم اونروتر جی هوپم بدون هیچ اعتراضی لبخند زدو گفت باشه حتمن حالا جا یکم بازتر شد نفس راحتی کشیدمو روبه جی هوپ گفتم:ممنون هیونگ جی هوپ لبخند زدو گفت:خواهش میکنم
۱۱۱.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.