My king
Part 3
یونا :در واقع من...خود ملکه ام....
ناباور نگاش کردم که ادامه داد:
یونا :همش ۱۸ سالم بود که بر خلاف میلم و به اجبار همسر پادشاه شدم...اونم نه یه پادشاه عادی..مین یونگی...پنجمین پادشاه از سلسله مین، که آوازه ظلم و ستمش، همه جا پیچیده....
حق با یوناست...برخلاف اجدادمون، پادشاه آخر ما، عادل و
دادگر نیست که مردم رو زیر پرچم عدلش، رهبری
کنه..برعکس..یه پادشاه ظالم داریم که همه از دستش به ستوه
اومدن...قتل، غارت و خونریزی، سه محور اصلی این
حکومته....درست عین پدرش.
یونا : البته خود پادشاه هم منو به عنوان همسرش نمیخواست بلکه پدر یونگی و پدر من مارو مجبور به ازدواج کردن.
حتی شب ازدواج هم باهم رابطه ای نداشتیم
تاحالا یه بار هم تو چشمای هم نگاه نکردیم ، هیچکدوممون تو قلب هم جا نداریم
اون اوایل فکر میکردم میتونم کمک کنم خشونتش برای کشور عوض بشه
ولی...بهتر که نشد، هیچ، روز به روز داره وحشی تر میشه...!
با حرفای یونا دلم براش سوخت...زندگی کردن در کنار پادشاه، پر از ترس و نگرانی و وحشته..دستش رو بین دستام گرفتم و مشغول نوازشش شدم...
ا/ت :چرا از قرص بیرون نمیای؟
یونا :وقتی بعنوان ملکه پات رو تو قرص میزاری، برای خروج
ازین وضعیت دو راه بیشتر نداری، یا میمیری یا با انجام خیانتی،خلع مقام میشی..راستش من اولی رو ترجیح میدم چون پادشاه، میونه خوبی با خائنا نداره و به محض اینکه بفهمه کسی بهش
خیانت کرده، سرش رو از تنش جدا میکنه..
ا/ت :یعنی میخوای بقیه عمرت رو عذاب بکشی؟؟
یونا :این سرنوشت منه ا/ت ،نمیتونم تغییرش بدم..ولی
خوشحالم که امروز و اینجا، با تو آشنا شدم..راستش من تا به
حال دوستی نداشتم..امیدوارم بتونم رو دوستی تو حساب کنم..
تحمل و طاقت این همه غم و غصه تو نگاش رو نیاوردم، بغلش کردم
و درحالیکه به آرومی، پشتش ضربه میزدم....
ادامه پارت بعد
یونا :در واقع من...خود ملکه ام....
ناباور نگاش کردم که ادامه داد:
یونا :همش ۱۸ سالم بود که بر خلاف میلم و به اجبار همسر پادشاه شدم...اونم نه یه پادشاه عادی..مین یونگی...پنجمین پادشاه از سلسله مین، که آوازه ظلم و ستمش، همه جا پیچیده....
حق با یوناست...برخلاف اجدادمون، پادشاه آخر ما، عادل و
دادگر نیست که مردم رو زیر پرچم عدلش، رهبری
کنه..برعکس..یه پادشاه ظالم داریم که همه از دستش به ستوه
اومدن...قتل، غارت و خونریزی، سه محور اصلی این
حکومته....درست عین پدرش.
یونا : البته خود پادشاه هم منو به عنوان همسرش نمیخواست بلکه پدر یونگی و پدر من مارو مجبور به ازدواج کردن.
حتی شب ازدواج هم باهم رابطه ای نداشتیم
تاحالا یه بار هم تو چشمای هم نگاه نکردیم ، هیچکدوممون تو قلب هم جا نداریم
اون اوایل فکر میکردم میتونم کمک کنم خشونتش برای کشور عوض بشه
ولی...بهتر که نشد، هیچ، روز به روز داره وحشی تر میشه...!
با حرفای یونا دلم براش سوخت...زندگی کردن در کنار پادشاه، پر از ترس و نگرانی و وحشته..دستش رو بین دستام گرفتم و مشغول نوازشش شدم...
ا/ت :چرا از قرص بیرون نمیای؟
یونا :وقتی بعنوان ملکه پات رو تو قرص میزاری، برای خروج
ازین وضعیت دو راه بیشتر نداری، یا میمیری یا با انجام خیانتی،خلع مقام میشی..راستش من اولی رو ترجیح میدم چون پادشاه، میونه خوبی با خائنا نداره و به محض اینکه بفهمه کسی بهش
خیانت کرده، سرش رو از تنش جدا میکنه..
ا/ت :یعنی میخوای بقیه عمرت رو عذاب بکشی؟؟
یونا :این سرنوشت منه ا/ت ،نمیتونم تغییرش بدم..ولی
خوشحالم که امروز و اینجا، با تو آشنا شدم..راستش من تا به
حال دوستی نداشتم..امیدوارم بتونم رو دوستی تو حساب کنم..
تحمل و طاقت این همه غم و غصه تو نگاش رو نیاوردم، بغلش کردم
و درحالیکه به آرومی، پشتش ضربه میزدم....
ادامه پارت بعد
۴۶.۱k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.