p5
نیکو
اولین دوره مصر باستان ...اولین پسر!!!ساینو!
پسر بیرحمی که بخاطر چهره ترسناکش خودشو از عموم قایم میکرد...هر کی هم چهرشو میدید درجا میکشت!
ساینو : هوم؟
نیکو :" ترسیده"
ساینو : هی..چته؟
نیکو : م..م..م..منو نمیکشین؟(T^T)
یکم مکث کرد
یدفه شمشیر سمتم گرفت
که جیغی کشیدم
ساینو:پوفففف"خندیدن"
نیکو : "جاخوردن"
ماسکشو در اورد و اومد سمتم که حالت چهرش به سرد تغییر کرد
ساینو: نمیدونم...خیلی دوست دارم زجر کشیدن ادمارو ببینم...اما دیدن همچین چهره سفید و مظلومی با یه موهای زرد درخشان...یا اون چشمای بزرگ ابی که مثل اب زلال مدرخشه..یا اون بدن لاغر و خوش فرم...دیدن همچین ادمی که اغشته به خون میشه..قلبمو به درد میاره.خونی که جلوی زیبایی رو میگیره.
د...د..داره لاس میزنه؟....یعنی از نظرش من اینطوریم و نمیدونستم؟
_______
فردای اون روز...وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یه لباس سفید و زرد رنگی روبه روم معلق بود...اوه..چقد قشنگه
ساینو : خوشت اومد؟
نیکو :"ترسیدن" ع..عالیجناب..شما از کی اینجا بودین؟
ساینو : سوالمو با سوال جواب نده..
نیکو : اه...خب..قشنگه..
ساینو : از اونجایی که دیگه به عنوان ندیمه ویژه کار میکنی گفتم که به جای این لباسا...یه چیز..مناسب تر برات بیارم.
نیکو : اما..لباس بقیه ندیمه هت فرق داره
ساینو : معلومه..چون تو هم فرق داری
اهه حوصله حرفاشو ندارم..ترجیح میدم کوتاه بیام تا سرمو از دست بدم
رفتم صورتمو شستم و خشک کردم
نگاهی به پیرهن انداختم
سر شونش شبیه گرگ اهرام مصره...خیلی خوشگله.
عالیجناب ساینو رفت بیرون.
اوه خوبه...فک کردم نمیره بیرون و اذیت میکنه.
اولین دوره مصر باستان ...اولین پسر!!!ساینو!
پسر بیرحمی که بخاطر چهره ترسناکش خودشو از عموم قایم میکرد...هر کی هم چهرشو میدید درجا میکشت!
ساینو : هوم؟
نیکو :" ترسیده"
ساینو : هی..چته؟
نیکو : م..م..م..منو نمیکشین؟(T^T)
یکم مکث کرد
یدفه شمشیر سمتم گرفت
که جیغی کشیدم
ساینو:پوفففف"خندیدن"
نیکو : "جاخوردن"
ماسکشو در اورد و اومد سمتم که حالت چهرش به سرد تغییر کرد
ساینو: نمیدونم...خیلی دوست دارم زجر کشیدن ادمارو ببینم...اما دیدن همچین چهره سفید و مظلومی با یه موهای زرد درخشان...یا اون چشمای بزرگ ابی که مثل اب زلال مدرخشه..یا اون بدن لاغر و خوش فرم...دیدن همچین ادمی که اغشته به خون میشه..قلبمو به درد میاره.خونی که جلوی زیبایی رو میگیره.
د...د..داره لاس میزنه؟....یعنی از نظرش من اینطوریم و نمیدونستم؟
_______
فردای اون روز...وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یه لباس سفید و زرد رنگی روبه روم معلق بود...اوه..چقد قشنگه
ساینو : خوشت اومد؟
نیکو :"ترسیدن" ع..عالیجناب..شما از کی اینجا بودین؟
ساینو : سوالمو با سوال جواب نده..
نیکو : اه...خب..قشنگه..
ساینو : از اونجایی که دیگه به عنوان ندیمه ویژه کار میکنی گفتم که به جای این لباسا...یه چیز..مناسب تر برات بیارم.
نیکو : اما..لباس بقیه ندیمه هت فرق داره
ساینو : معلومه..چون تو هم فرق داری
اهه حوصله حرفاشو ندارم..ترجیح میدم کوتاه بیام تا سرمو از دست بدم
رفتم صورتمو شستم و خشک کردم
نگاهی به پیرهن انداختم
سر شونش شبیه گرگ اهرام مصره...خیلی خوشگله.
عالیجناب ساینو رفت بیرون.
اوه خوبه...فک کردم نمیره بیرون و اذیت میکنه.
۴.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.