DOCTORS OF GONGILL🥼part 61
_ چی؟! واقعا؟!
+ میخوای بدونی چرا دکتر شدم یا نه؟
_ اوه معذرت میخوام ادامه بده.
یونگی همانطور که به خط های کتاب خیره شده بود ادامه داد: زندگی اون زمان خیلی سخت
بود. بعضی اوقات مجبور بودم بین پول رفت و امد یا غذا یکی رو انتخاب کنم. تا وقتی تونستم
تو یه رستوران کار پیدا کنم. اونجا به عنوان پیک موتوری کار میکردم. همه چیز خوب بود تا
زمانی که یه بار موقع رسوندن غذا به مشتری تصادف کردم. دقیقا تو همین بیمارستان برای
چند هفته بستری شدم اما... هیچکس برای مالقاتم نیومد. در حالی که همه ی خانواده ام از
بستری شدنم خبر داشتن. اما...هیچکدومشون نیومدن...
یونگی به کاغذ کتاب خیره شده بود و به اون دوران فکر میکرد. ناگهان فهمید دارد گریه اش
میگیرد. سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: به هر حال مجبور شدم چند ماه اینجا به
عنوان نظافت چی کار کنم چون نمیتونستم پول درمانمو بدم. توی بخش های مختلف کار
میکردم و به دکتر ها موقع معاینه ی بیمارا نگاه میکردم. کم کم از این کار خوشم اومد. هم
توش پول داشت و همه بهت احترام میزاشتن.
جی هیون با اشتیاق به حرف های یونگی گوش میکرد. حتی همچین تصوری هم درباره ی
زندگی یونگی نمیکرد. همیشه فکر میکرد یونگی یک پسر بچه ی اقا زاده بود که الی پر قو
بزرگ شده بود و به خاطر اصرار خانواده اش این شغل را انتخاب کرده بود اما...
اون کامال اشتباه میکرد!
یونگی صندلی اش را جلو کشید و گفت: اوه فراموشش کن. حتی فکر کردن به اون موقع حالمو
بد میکنه.....
+ میخوای بدونی چرا دکتر شدم یا نه؟
_ اوه معذرت میخوام ادامه بده.
یونگی همانطور که به خط های کتاب خیره شده بود ادامه داد: زندگی اون زمان خیلی سخت
بود. بعضی اوقات مجبور بودم بین پول رفت و امد یا غذا یکی رو انتخاب کنم. تا وقتی تونستم
تو یه رستوران کار پیدا کنم. اونجا به عنوان پیک موتوری کار میکردم. همه چیز خوب بود تا
زمانی که یه بار موقع رسوندن غذا به مشتری تصادف کردم. دقیقا تو همین بیمارستان برای
چند هفته بستری شدم اما... هیچکس برای مالقاتم نیومد. در حالی که همه ی خانواده ام از
بستری شدنم خبر داشتن. اما...هیچکدومشون نیومدن...
یونگی به کاغذ کتاب خیره شده بود و به اون دوران فکر میکرد. ناگهان فهمید دارد گریه اش
میگیرد. سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: به هر حال مجبور شدم چند ماه اینجا به
عنوان نظافت چی کار کنم چون نمیتونستم پول درمانمو بدم. توی بخش های مختلف کار
میکردم و به دکتر ها موقع معاینه ی بیمارا نگاه میکردم. کم کم از این کار خوشم اومد. هم
توش پول داشت و همه بهت احترام میزاشتن.
جی هیون با اشتیاق به حرف های یونگی گوش میکرد. حتی همچین تصوری هم درباره ی
زندگی یونگی نمیکرد. همیشه فکر میکرد یونگی یک پسر بچه ی اقا زاده بود که الی پر قو
بزرگ شده بود و به خاطر اصرار خانواده اش این شغل را انتخاب کرده بود اما...
اون کامال اشتباه میکرد!
یونگی صندلی اش را جلو کشید و گفت: اوه فراموشش کن. حتی فکر کردن به اون موقع حالمو
بد میکنه.....
۱۶.۹k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.