فیک ٢٣
فیک ٢٣
خب معرفی میکنم هانا )
هانا:مامان اینا کین
هانور:تو چقدر شبیه منی (تعجب
هانا:راست میگی!!!!
یونا:دخترم اومدی اونی که میگفتم شبیه تو هست
هانا:وااااااا
یونگ : عزیزم ما بریم دیگه تا کوک پیدامون نکرده
هانول:باش
هانول رو به یونا کرد و گفت
هانول: خیلی ممنون که گذاشتین من اینجا بمونم
هانول:و از دیدنت خوشحال شدم هانا
هانا:منم
یونا:......(صدای در اومد
یونا:من برم باز کنم
یونا رفت درو باز کرد و با یک مرد مواجه شد و گفت
یونا:شما
مرده گفت
مرد:خانم محترم برین اونور
مرده رفت داخل و بعدش جونگ کوک اومد
کوک:فکر کرد......دوتا (تعجب
کوک:پس دوتاتونو پیدا کردم زود برین تو ماشین تا نکشتمتون
هانول: تو ما رو بکشی!! تو حتی دلت نمیاد به ما دست بزنی
کوک: خودت خواستی
کوک به سمتشون رفت و موهای دو تاشونو به دست گرفت
دنبال خودش میکشوند
یونگ میخواست جلوی اونا رو بگیره که بادیگاردا یونگو گرفتن
مامان هانا سعی کرد که جلوی اونا هم باز بگیره بازم به خاطر زوری که نداشت افتاد زمین
کوک هانا و هانول رو انداخت داخل ماشین و در را قفل کرد و به سمت یونگ رفت
وقتی خواست یونگ رو بزنه صدای کسی اومد کوک برگشت و پشت سرشو نگاه کرد با دیدنه مرده فهمید بابای یونگ هست
نیش خنده زد و برگشت به سمت بابای یونگ
بابای یونگ گفت
ب/ی:کاری به پسرم نداشته باش بزار بره
کوک: میدونی که پسرت خیلی داره تو کارام دخالت میکنه همین الان ورش میداری از اینجا میری اگه نری برای خودت و پسرت بد تموم میشه
بابای یونگ ترسید و سریع به سمتش اومد و دست یونگ رو گرفت و کشید زورش بهش نرسید و بادیگاردا کمک بابای یونگ کردند تا یونگ رو ببرن داخل ماشین
یونگ هم همراه پدرش رفت
حالا مونده بود کوک هانا و هانول
کوک خیلی تعجب کرده بود که چرا دو تا دختر انقدر شبیه به هم هستند درست مثل خواب چند ماه پیشش
به سمت ماشین رفت و دری که هانا و هانول بودن را باز کرد و رفت داخلش
کوک دید که دخترک داره گریه میکند ولی اما هانول ن
پسرک حتی اسم این دخترک چون نمیدونست
کوک شروع کرد به صحبت کردن
کوک :هی دختر اسمت چیه
هانا: لطفاً بذارین ما بریم من هیچ کاری نکردم من اصلاً شما رو نمیشناسم بزارین من برم به خدا قول میدم به کسی نگم
کوک:نه عروسکهای قشنگم تازه پیدات میکردن کجا بزارم برین هوم
هانول: انگار ولکن ما نیستی عوضیییییییییی
کوک: خفه میشی یه تنبیه بدی برات بذارم ها کدومشو دوست داری
هانول: اونو دیگه چیکار داری وقتی من هستم چیکار دختر مردم داری درسته ما شبیه هم هستیم ولی اخلاق یکی نیس
شاید ما اصلاً دخترای رویایی تو نباشیم از کجا معلومه
کوک: خفه شو
کوک: هانول میدونی که من اخلاق تو رو خوب میشناسم این اخلاق سگی تو برام مثل یه آرامشه برام مهم نیست چی میگی چی فکر میکنی فقط خفه شو و هیچی نگو تا رسیدیم خونه
هانول: میدونی که اگر داداشم بفهمه چی بلا سر خواهرت میاره
کوک: خفه میشی یا نه)داد
خب معرفی میکنم هانا )
هانا:مامان اینا کین
هانور:تو چقدر شبیه منی (تعجب
هانا:راست میگی!!!!
یونا:دخترم اومدی اونی که میگفتم شبیه تو هست
هانا:وااااااا
یونگ : عزیزم ما بریم دیگه تا کوک پیدامون نکرده
هانول:باش
هانول رو به یونا کرد و گفت
هانول: خیلی ممنون که گذاشتین من اینجا بمونم
هانول:و از دیدنت خوشحال شدم هانا
هانا:منم
یونا:......(صدای در اومد
یونا:من برم باز کنم
یونا رفت درو باز کرد و با یک مرد مواجه شد و گفت
یونا:شما
مرده گفت
مرد:خانم محترم برین اونور
مرده رفت داخل و بعدش جونگ کوک اومد
کوک:فکر کرد......دوتا (تعجب
کوک:پس دوتاتونو پیدا کردم زود برین تو ماشین تا نکشتمتون
هانول: تو ما رو بکشی!! تو حتی دلت نمیاد به ما دست بزنی
کوک: خودت خواستی
کوک به سمتشون رفت و موهای دو تاشونو به دست گرفت
دنبال خودش میکشوند
یونگ میخواست جلوی اونا رو بگیره که بادیگاردا یونگو گرفتن
مامان هانا سعی کرد که جلوی اونا هم باز بگیره بازم به خاطر زوری که نداشت افتاد زمین
کوک هانا و هانول رو انداخت داخل ماشین و در را قفل کرد و به سمت یونگ رفت
وقتی خواست یونگ رو بزنه صدای کسی اومد کوک برگشت و پشت سرشو نگاه کرد با دیدنه مرده فهمید بابای یونگ هست
نیش خنده زد و برگشت به سمت بابای یونگ
بابای یونگ گفت
ب/ی:کاری به پسرم نداشته باش بزار بره
کوک: میدونی که پسرت خیلی داره تو کارام دخالت میکنه همین الان ورش میداری از اینجا میری اگه نری برای خودت و پسرت بد تموم میشه
بابای یونگ ترسید و سریع به سمتش اومد و دست یونگ رو گرفت و کشید زورش بهش نرسید و بادیگاردا کمک بابای یونگ کردند تا یونگ رو ببرن داخل ماشین
یونگ هم همراه پدرش رفت
حالا مونده بود کوک هانا و هانول
کوک خیلی تعجب کرده بود که چرا دو تا دختر انقدر شبیه به هم هستند درست مثل خواب چند ماه پیشش
به سمت ماشین رفت و دری که هانا و هانول بودن را باز کرد و رفت داخلش
کوک دید که دخترک داره گریه میکند ولی اما هانول ن
پسرک حتی اسم این دخترک چون نمیدونست
کوک شروع کرد به صحبت کردن
کوک :هی دختر اسمت چیه
هانا: لطفاً بذارین ما بریم من هیچ کاری نکردم من اصلاً شما رو نمیشناسم بزارین من برم به خدا قول میدم به کسی نگم
کوک:نه عروسکهای قشنگم تازه پیدات میکردن کجا بزارم برین هوم
هانول: انگار ولکن ما نیستی عوضیییییییییی
کوک: خفه میشی یه تنبیه بدی برات بذارم ها کدومشو دوست داری
هانول: اونو دیگه چیکار داری وقتی من هستم چیکار دختر مردم داری درسته ما شبیه هم هستیم ولی اخلاق یکی نیس
شاید ما اصلاً دخترای رویایی تو نباشیم از کجا معلومه
کوک: خفه شو
کوک: هانول میدونی که من اخلاق تو رو خوب میشناسم این اخلاق سگی تو برام مثل یه آرامشه برام مهم نیست چی میگی چی فکر میکنی فقط خفه شو و هیچی نگو تا رسیدیم خونه
هانول: میدونی که اگر داداشم بفهمه چی بلا سر خواهرت میاره
کوک: خفه میشی یا نه)داد
۲۳.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.