now post
part 16✨🪐
برگشتم سمتش و با صدای بلند تر گفتم
لینا: چرا انقدر با من بد رفتار میکنید چرا انقدر سر سنگینید.
من هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم جز این یه مورد، حس نادیده گرفته شدن.
لینا:چطونه شماها از وقتی که منو میشناسید همتون منو نادیده میگیرید.
کوک:لینا،،،اروم باش ما تورو نادیده نمیگیریم فقط نمیشناسیمت،، توقع داری باهات بگیم و بخندیم اونم تو این وضعیت.
لینا:اشنا شدن و نادیده گرفتن شدن با هم فرق داره ، سعی کن بفهمی.
کوک با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و منم تا شب از اتاقم بیرون نرفتم و خوابیدم.
میشه از پیش ما بلند شی بری
چرا همش پیش مایی
اه چقدر میخندی
ههههههههههه
از خواب پریدم،نفس نفس میزدم ،دوباره نه، نه نمیزارم این حرفا تکرار بشه.
عرق روی صورتم رو پاک کردم و رفتم پایین تا اب بخورم که چشمم به ساعت افتاد
۳!!!من تا الان خواب بودم.
رفتم رو کاناپه روبه روی تلویزیون نشستم تا خواستم روشنش کنم گوشیم زنگ خورد.رفتم بالا و دلسا بود جواب دادم.
لینا:الوو
دلسا با گریه گفت
دلسا:لینااا میشه بیای خونه
لینا:چیشدهه اتفاقی افتاده؟.؟؟
دلسا:یه صداهایی میاد خواهش میکنم بیا پیشم.
لینا:باشه اروم باش گریه نکن الان میام نیم ساعت دیگه اونجام
قطع کردم و سریع سمت یکی از اتاقا رفتم تا خبر بدم که دارم میرم و هوشیار بشن.
در زدم اروم وارد شدم.
اتاق کوک بود و لخت روی تخت خوابیده بود و متاسفانه پتو هم روش نبود.
قلبم عجیب میتپید من چم شده بود فقط نگاهم روی کوک میچرخید و اخر لباش.
نه نه نه لینا نه، تا خواستم به خودم بیام کوک بیدار شد. و با تعحب به من زل زده بود.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
برگشتم سمتش و با صدای بلند تر گفتم
لینا: چرا انقدر با من بد رفتار میکنید چرا انقدر سر سنگینید.
من هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم جز این یه مورد، حس نادیده گرفته شدن.
لینا:چطونه شماها از وقتی که منو میشناسید همتون منو نادیده میگیرید.
کوک:لینا،،،اروم باش ما تورو نادیده نمیگیریم فقط نمیشناسیمت،، توقع داری باهات بگیم و بخندیم اونم تو این وضعیت.
لینا:اشنا شدن و نادیده گرفتن شدن با هم فرق داره ، سعی کن بفهمی.
کوک با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و منم تا شب از اتاقم بیرون نرفتم و خوابیدم.
میشه از پیش ما بلند شی بری
چرا همش پیش مایی
اه چقدر میخندی
ههههههههههه
از خواب پریدم،نفس نفس میزدم ،دوباره نه، نه نمیزارم این حرفا تکرار بشه.
عرق روی صورتم رو پاک کردم و رفتم پایین تا اب بخورم که چشمم به ساعت افتاد
۳!!!من تا الان خواب بودم.
رفتم رو کاناپه روبه روی تلویزیون نشستم تا خواستم روشنش کنم گوشیم زنگ خورد.رفتم بالا و دلسا بود جواب دادم.
لینا:الوو
دلسا با گریه گفت
دلسا:لینااا میشه بیای خونه
لینا:چیشدهه اتفاقی افتاده؟.؟؟
دلسا:یه صداهایی میاد خواهش میکنم بیا پیشم.
لینا:باشه اروم باش گریه نکن الان میام نیم ساعت دیگه اونجام
قطع کردم و سریع سمت یکی از اتاقا رفتم تا خبر بدم که دارم میرم و هوشیار بشن.
در زدم اروم وارد شدم.
اتاق کوک بود و لخت روی تخت خوابیده بود و متاسفانه پتو هم روش نبود.
قلبم عجیب میتپید من چم شده بود فقط نگاهم روی کوک میچرخید و اخر لباش.
نه نه نه لینا نه، تا خواستم به خودم بیام کوک بیدار شد. و با تعحب به من زل زده بود.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۳.۷k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.