پارت ۲۵(:🖤💙
🦁رضا🖤
وقتی ارسلان گف زنگ بزن پانیذ مث چی ذوق کردم
خجالتم نمیکشم مثلا پسرم
وقتی زنگ زدم بهش و اونجوری حرف زد ناراحت شدم
غیر مستقیم داشت میگفت دوس نداشتم جوابتو بدم
بعدم که حرفمو گفتم و قط کردم
چی فکر میکردم چی شد
رفتم گرفتم خوابیدم
صبح هم که بیدار شدم بدجور اعصابم بهم خورده بود
هم از اینکه صبح زود بیدار شده بودم
هم از اتفاق دیشب
سر میز داشتیم صبحونه میخوردیم (البته من نمیخوردم)که:
محراب:میگم رضا قراره کی با کی بره؟
من:نمدونم
محراب:منو تو با هم میریم؟
من:نمدونم
محراب: از دخترا کی با ما میاد؟
من:اَهههه محراب ول کن دیگه میگم نمیدونم
محراب:خیله خب...چت شده باز
من:هیچی
محراب:عاره تو که راس میگی،،،هم اعصابت خورده هم هیچی نمیخوری
من:هوففف...محراب وا بده حوصله ندارم
محراب:الان چیزی نمیگی ولی من که اخر سر میفهمم چته
دیگه چیزی نگفدم
بعد چن دقه پاشدیم رفتیم حاظر شدیم و میخواستیم بزنیم بیرون
محراب:راسیییی ارسلان دیشب دیانا جوابتو داد؟
ارسلان:چیکار داری؟
محراب:همینجوری
ارسلان:مهم نیس
محراب:پس جوابتو ندادههههه
ارسلان:عاره اصن نداده حالا که چی
محراب: درست میشه
ارسلان:خفه شو
محراب:بَده میگم درست میشه؟میخوای درست نشه؟
ارسلان:تو کلا نظر نده
محراب:بیشور
من:محراب بیا بریم انقد حرف نزن
محراب: شما چرا امروز علیه من توطئه کردینننن
من:زده به سرت کلا
محراب:هعییی خدا
بلاخره زدیم بیرون و سوار ماشینامون شدیم
ارسلان:عاقا من میرم دنبال پانیذ و نیکا و دیانا،،،شما هم برید دنبال مهدیس
محراب:باوش
از یه طرف ناراحت از اینکه پانی با ما نمیاد از یه طرف...از طرف دیگه ای نداش ناراحت بودم از اینکه با ما نمیاد...درسته دیروز ازش دلخور شدم ولی دوس داشتم با ما بیاد
اَه چقد گنده این حس
تا موقعی که برسیم خونه مهدیس هیچکدوم هیچی نگفتیم
محراب میدونس حالم خوب نیس هیچی نمیگف
رسیدیم خونه مهدیس:
محراب:خو الان من زنگ بزنم بهش بگم بیاد؟
من:نه واسا خودش علم غیب داره الان میاد پایین
محراب:بیا منو بزن
من:خو این چه سوالیه میپرسی باید زنگ بزنی دیگه
محراب:باشه
گوشیشو برداشت و زنگید
محراب:سلام چطوری
......
محراب:بیا پایین ما دم دریم
......
محراب:منو رضا
......
محراب:اره
......
محراب:زود باش فقط
و قط کرد
من:چی شد
محراب:میاد الان
من:خو پیاده شو چمدونشو بزار صندوق
محراب:مگه نوکرشم؟خودش بره بزاره
من:بعد با این کارا میخواد مخ بزنه...هعیییی
بعد یه دقه مهدیس اومد
مهدیس:سلامممم چطوریینننن
محراب:خوبیممم مرسیییی
من:چرا از طرف منم جواب میدی؟
محراب:چون دوس دارم
من:حیف مهدیس اینجاس نمیشه چیزی بهت بگم
مهدیس:نه راحت باش
من:نه نمیخواد
مهدیس:تعارف نکنهههه
من:نه ولش....
وقتی ارسلان گف زنگ بزن پانیذ مث چی ذوق کردم
خجالتم نمیکشم مثلا پسرم
وقتی زنگ زدم بهش و اونجوری حرف زد ناراحت شدم
غیر مستقیم داشت میگفت دوس نداشتم جوابتو بدم
بعدم که حرفمو گفتم و قط کردم
چی فکر میکردم چی شد
رفتم گرفتم خوابیدم
صبح هم که بیدار شدم بدجور اعصابم بهم خورده بود
هم از اینکه صبح زود بیدار شده بودم
هم از اتفاق دیشب
سر میز داشتیم صبحونه میخوردیم (البته من نمیخوردم)که:
محراب:میگم رضا قراره کی با کی بره؟
من:نمدونم
محراب:منو تو با هم میریم؟
من:نمدونم
محراب: از دخترا کی با ما میاد؟
من:اَهههه محراب ول کن دیگه میگم نمیدونم
محراب:خیله خب...چت شده باز
من:هیچی
محراب:عاره تو که راس میگی،،،هم اعصابت خورده هم هیچی نمیخوری
من:هوففف...محراب وا بده حوصله ندارم
محراب:الان چیزی نمیگی ولی من که اخر سر میفهمم چته
دیگه چیزی نگفدم
بعد چن دقه پاشدیم رفتیم حاظر شدیم و میخواستیم بزنیم بیرون
محراب:راسیییی ارسلان دیشب دیانا جوابتو داد؟
ارسلان:چیکار داری؟
محراب:همینجوری
ارسلان:مهم نیس
محراب:پس جوابتو ندادههههه
ارسلان:عاره اصن نداده حالا که چی
محراب: درست میشه
ارسلان:خفه شو
محراب:بَده میگم درست میشه؟میخوای درست نشه؟
ارسلان:تو کلا نظر نده
محراب:بیشور
من:محراب بیا بریم انقد حرف نزن
محراب: شما چرا امروز علیه من توطئه کردینننن
من:زده به سرت کلا
محراب:هعییی خدا
بلاخره زدیم بیرون و سوار ماشینامون شدیم
ارسلان:عاقا من میرم دنبال پانیذ و نیکا و دیانا،،،شما هم برید دنبال مهدیس
محراب:باوش
از یه طرف ناراحت از اینکه پانی با ما نمیاد از یه طرف...از طرف دیگه ای نداش ناراحت بودم از اینکه با ما نمیاد...درسته دیروز ازش دلخور شدم ولی دوس داشتم با ما بیاد
اَه چقد گنده این حس
تا موقعی که برسیم خونه مهدیس هیچکدوم هیچی نگفتیم
محراب میدونس حالم خوب نیس هیچی نمیگف
رسیدیم خونه مهدیس:
محراب:خو الان من زنگ بزنم بهش بگم بیاد؟
من:نه واسا خودش علم غیب داره الان میاد پایین
محراب:بیا منو بزن
من:خو این چه سوالیه میپرسی باید زنگ بزنی دیگه
محراب:باشه
گوشیشو برداشت و زنگید
محراب:سلام چطوری
......
محراب:بیا پایین ما دم دریم
......
محراب:منو رضا
......
محراب:اره
......
محراب:زود باش فقط
و قط کرد
من:چی شد
محراب:میاد الان
من:خو پیاده شو چمدونشو بزار صندوق
محراب:مگه نوکرشم؟خودش بره بزاره
من:بعد با این کارا میخواد مخ بزنه...هعیییی
بعد یه دقه مهدیس اومد
مهدیس:سلامممم چطوریینننن
محراب:خوبیممم مرسیییی
من:چرا از طرف منم جواب میدی؟
محراب:چون دوس دارم
من:حیف مهدیس اینجاس نمیشه چیزی بهت بگم
مهدیس:نه راحت باش
من:نه نمیخواد
مهدیس:تعارف نکنهههه
من:نه ولش....
۵۵.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.