این اوپی که از جونگکوک و جیمین میپرسه بی تی اسن یا نه؟ در
این اوپی که از جونگکوک و جیمین میپرسه بیتیاسن یا نه؟ درواقع خودش آرمیه و فقط با سوالش میخواسته ببینه پسرا چی جواب میدن 😭:
ایشون خیلی وقت پیش (سال پیش) تعریف کرده: ’ خب من توی فروشگاه موادغذایی توی استاپ شاپ کار میکنم، داشتم پشت کانتر همینجوری راه میرفتم که متوجه دوتا پسر آسیایی جلوی قفسه ی پیتزا شدم، با خودم اینجوری شدم که "اوخودا. چه پسرای کیوتی" و همونجا بود که متوجه شدم یکیشون چقدر شبیه جونگکوکه، یکم از نزدیکتر بهشون نگاه کردن که متوجه شدم اون یکی هم جیمینه، همونجا وایسادم و بهشون که داشتن پیتزا هارو نگاه میکردن نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که "نه بابا... جداً این غیرممکنه، چرا و اصلا این اتفاق که اونارو ببینم برای من اتفاق نمی افته..... ولی خب چقدر شبیهشونن... خلاصه که رفتم طرفشون و پرسیدم که میتونم ازشون یه سوال بپرسم؟ و اونا گفتن آره و من پرسیدم "شما کره ای هستین؟" که جونگکوک جواب داد "شاید" جیمین هم خندید و گفت "شاید؟؟" و به بازوی جونگکوک کوبید. من دوباره پرسیدم "شما بیتیاسید؟" که جونگکوک دوباره گفت "شاید" منم اینجوری شدم که خیلخب، حدس میزنم زندگی همینه، دستمو بردم بالا و خالکوبی لوگوی آرمی روی مچ دستم رو بهشون نشون دادم، جفتشون پشماشون ریخت اینجوری شدن که "خداوکیلی؟" و جیمین هم ازم تشکر کرد بابت تتوم، بعدش جونگکوک ازم درباره ی پیتزاها سوال پرسید و اینا ولی من اونقدری مخم تعطیل شده بود که داشتم میمردم پس همکارمو صدا کردم که بیاد براشون توضیح بده، به خدا که به نظر میومد هیچ بنی بشری غیر از من تو اون مغازه نمیدونست که این دو نفر کی ان برای همین هم همکارم که نمیدونست گیج به من نگاه میکرد و اینجوری بود که چه مرگته 😭 و وقتی که بهش گفتم اون اینجوری بود که الان شانس داری، باید بری و باهاشون عکس بگیری. من در اصل از عکس گرفتن خوشم نمیاد ولی خب این فرق داشت.. برای اثبات... اونموقع جونگکوک پیتزاش رو گرفته بود و جلو جلو رفته بود پس رفتم اونور و اسم جیمین رو صدا زدم، بهم نگاه کرد و منم ازش خواستم که اگه میشه عکس بگیریم ولی اون قیافشو جوری کرد که خودم متوجه شدم که نمیتونه / اجازه نداره عکس بگیره پس من اینجوری شدم که عیبی نداره، ولی اون از همکارام یک خودکار و کاغذ خواست تا به جاش برام امضاش کنه، بعدشم بغلم کرد. تقریبا هم پیتزاش رو فراموش کرد ولی دوباره برگشت تا ببرتش و رفتن، منم یک گوشه نشستم و حدود ۱۰ دقیقه هی مُردم و بقیه ی اون سه ساعت شیفتم رو هم توی هپروت گذروندم.
ادامه تو کامنت...
ایشون خیلی وقت پیش (سال پیش) تعریف کرده: ’ خب من توی فروشگاه موادغذایی توی استاپ شاپ کار میکنم، داشتم پشت کانتر همینجوری راه میرفتم که متوجه دوتا پسر آسیایی جلوی قفسه ی پیتزا شدم، با خودم اینجوری شدم که "اوخودا. چه پسرای کیوتی" و همونجا بود که متوجه شدم یکیشون چقدر شبیه جونگکوکه، یکم از نزدیکتر بهشون نگاه کردن که متوجه شدم اون یکی هم جیمینه، همونجا وایسادم و بهشون که داشتن پیتزا هارو نگاه میکردن نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که "نه بابا... جداً این غیرممکنه، چرا و اصلا این اتفاق که اونارو ببینم برای من اتفاق نمی افته..... ولی خب چقدر شبیهشونن... خلاصه که رفتم طرفشون و پرسیدم که میتونم ازشون یه سوال بپرسم؟ و اونا گفتن آره و من پرسیدم "شما کره ای هستین؟" که جونگکوک جواب داد "شاید" جیمین هم خندید و گفت "شاید؟؟" و به بازوی جونگکوک کوبید. من دوباره پرسیدم "شما بیتیاسید؟" که جونگکوک دوباره گفت "شاید" منم اینجوری شدم که خیلخب، حدس میزنم زندگی همینه، دستمو بردم بالا و خالکوبی لوگوی آرمی روی مچ دستم رو بهشون نشون دادم، جفتشون پشماشون ریخت اینجوری شدن که "خداوکیلی؟" و جیمین هم ازم تشکر کرد بابت تتوم، بعدش جونگکوک ازم درباره ی پیتزاها سوال پرسید و اینا ولی من اونقدری مخم تعطیل شده بود که داشتم میمردم پس همکارمو صدا کردم که بیاد براشون توضیح بده، به خدا که به نظر میومد هیچ بنی بشری غیر از من تو اون مغازه نمیدونست که این دو نفر کی ان برای همین هم همکارم که نمیدونست گیج به من نگاه میکرد و اینجوری بود که چه مرگته 😭 و وقتی که بهش گفتم اون اینجوری بود که الان شانس داری، باید بری و باهاشون عکس بگیری. من در اصل از عکس گرفتن خوشم نمیاد ولی خب این فرق داشت.. برای اثبات... اونموقع جونگکوک پیتزاش رو گرفته بود و جلو جلو رفته بود پس رفتم اونور و اسم جیمین رو صدا زدم، بهم نگاه کرد و منم ازش خواستم که اگه میشه عکس بگیریم ولی اون قیافشو جوری کرد که خودم متوجه شدم که نمیتونه / اجازه نداره عکس بگیره پس من اینجوری شدم که عیبی نداره، ولی اون از همکارام یک خودکار و کاغذ خواست تا به جاش برام امضاش کنه، بعدشم بغلم کرد. تقریبا هم پیتزاش رو فراموش کرد ولی دوباره برگشت تا ببرتش و رفتن، منم یک گوشه نشستم و حدود ۱۰ دقیقه هی مُردم و بقیه ی اون سه ساعت شیفتم رو هم توی هپروت گذروندم.
ادامه تو کامنت...
۲.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.