عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:23
که یهو..خود گوشیم زنگ خورد.. سریع رفتم سمتش دیدم نوشته"مامان جون"فهمیدم مامانمه... ور داشتم
ا/ت: الو... سلام مامان خوبی؟
م ا/ت: ا/تتتت(با گریه)
ا/ت: مامان... چیشده؟(نگران و ترس)
م ا/ت: دخترممم... ب.. بابات(گریه)
ا/ت: مامان بابام چش شده؟(ترس)
م ا/ت: باباتو کُشتن!!!(گریه)
ا/ت: چ.. چی؟ مامان شوخی میکنی نه؟ این یه شوخیه؟ اره؟(ترس و استرس)
م ا/ت: نههه، نههه دخترم باباتو کُشتن... توهم نیا... ممکنه تورم بکشن..گفتن اگه دخترت بیاد کل خانوادتو میکشم...نیااا، نیاا دخترم(گریه)
ا/ت: بابا!
گوشی از دستم افتاد... رو زانوهام نشستم... دستام میلرزید، یه شوک بهم وارد شده بود قطره های اشک از چشمم خارج شد..
ا/ت: باباااا.... بابااااا(دادو گریه)
ویو تهیونگ
نشسته بودم تو اتاق کارم و درحال حل کردن پرونده ای بودم.. که یهو صدای داد ینفرو شنیدم،فهمیدم ا/تس نگران شدم زود رفتم سمت اتاقش ببینم چه خبر شده... درو باز کردم...
تهیونگ: ا/ت.. چیشده؟(نگران)
ا/ت: نه.. نه بابا... بابام.. بابامو از دست دادم(گریه و داد)
تهیونگ:چ.. چیییی؟؟(ترسو نگران)
ا/ت: تهیونگ... من... من پدرمو از دست دادم.. بابامو کشتن من دیگه بابا ندارم... نمیتونمم بگردم اون یه نفر کیه.. چون گفتن اگه من بیام خانوادمو میکشن... تهیونگ من... من چیکار کنم.. تهیونگگگگ(دادو گریه)
باورم نمیشه، باباشو چرا کشتن..؟ خیلی ناراحت شدم... با اون دادو گریه ها باعث میشد قلبم تیکه تیکه بشه... رفتم پیشش نشستم... ا/ت رو گرفتم بغلم... جوری که سرش رو سینم بود... ولی اون هنوز گریه میکردو داد میزد...
تهیونگ: شیش... اروم باش.. اروم باش...
ا/ت: بابا... بابا....(کمی داد اروم و گریه)
تهیونگ: ا/ت تو باید قوی باشی...
ا/ت: تهیونگ.. من بابامو از دست دادم...بابامو قهرمان زندگیمو...همه کسمو...(صدای اروم و گریه)
خیلی بد گریه میکرد... جوری که منم بغضم گرفته بود.. فهمیدم چقد به باباش وابسته بوده.. چقد دوسش داشته.. همینجوری داشت گریه میکرد... فهمیدم دیگه صدای ازش نمیاد... صورتشو گرفتم بالا... فهمیدم بیهوش شده... خیلی نگران شدم... زودی براید استایل بغلش کردمو بردم اتاق خودم... گذاشتمش رو تخت... دکترو خبر کردم تا اینکه چند مین بعدش اومد... فهمیدم یکی زنگ درو میزنه... رفتم پایین بازش کردم درو.. دکتر بود..
تهیونگ: سلام لطفا زودی دنبالم بیاید زود باشید...(نگران)
دکتر: سلام.. باشه باشه
دکتر تا اتاق همراهیم کرد... که وارد اتاق شدیم...
تهیونگ: بیمارمون ایشونن....
دکتر:من الان سِرمشونو میزنم...انگاری بهشون شوک وارد شده... و انگاری درست غذا نخوردن...
تهیونگ:باشه
...بغضم میگرفت... به خاطر من چه سختیایی رو تحمل نکرد...به خاطر من چقد عذاب نکشید... سِرمش که تموم شد دکتر چند تا دارو گذاشت رو میز.. و بعد بدرقش کردمو رفت... نشستم پیش ا/ت...
کامنت: ۱۸٠
که یهو..خود گوشیم زنگ خورد.. سریع رفتم سمتش دیدم نوشته"مامان جون"فهمیدم مامانمه... ور داشتم
ا/ت: الو... سلام مامان خوبی؟
م ا/ت: ا/تتتت(با گریه)
ا/ت: مامان... چیشده؟(نگران و ترس)
م ا/ت: دخترممم... ب.. بابات(گریه)
ا/ت: مامان بابام چش شده؟(ترس)
م ا/ت: باباتو کُشتن!!!(گریه)
ا/ت: چ.. چی؟ مامان شوخی میکنی نه؟ این یه شوخیه؟ اره؟(ترس و استرس)
م ا/ت: نههه، نههه دخترم باباتو کُشتن... توهم نیا... ممکنه تورم بکشن..گفتن اگه دخترت بیاد کل خانوادتو میکشم...نیااا، نیاا دخترم(گریه)
ا/ت: بابا!
گوشی از دستم افتاد... رو زانوهام نشستم... دستام میلرزید، یه شوک بهم وارد شده بود قطره های اشک از چشمم خارج شد..
ا/ت: باباااا.... بابااااا(دادو گریه)
ویو تهیونگ
نشسته بودم تو اتاق کارم و درحال حل کردن پرونده ای بودم.. که یهو صدای داد ینفرو شنیدم،فهمیدم ا/تس نگران شدم زود رفتم سمت اتاقش ببینم چه خبر شده... درو باز کردم...
تهیونگ: ا/ت.. چیشده؟(نگران)
ا/ت: نه.. نه بابا... بابام.. بابامو از دست دادم(گریه و داد)
تهیونگ:چ.. چیییی؟؟(ترسو نگران)
ا/ت: تهیونگ... من... من پدرمو از دست دادم.. بابامو کشتن من دیگه بابا ندارم... نمیتونمم بگردم اون یه نفر کیه.. چون گفتن اگه من بیام خانوادمو میکشن... تهیونگ من... من چیکار کنم.. تهیونگگگگ(دادو گریه)
باورم نمیشه، باباشو چرا کشتن..؟ خیلی ناراحت شدم... با اون دادو گریه ها باعث میشد قلبم تیکه تیکه بشه... رفتم پیشش نشستم... ا/ت رو گرفتم بغلم... جوری که سرش رو سینم بود... ولی اون هنوز گریه میکردو داد میزد...
تهیونگ: شیش... اروم باش.. اروم باش...
ا/ت: بابا... بابا....(کمی داد اروم و گریه)
تهیونگ: ا/ت تو باید قوی باشی...
ا/ت: تهیونگ.. من بابامو از دست دادم...بابامو قهرمان زندگیمو...همه کسمو...(صدای اروم و گریه)
خیلی بد گریه میکرد... جوری که منم بغضم گرفته بود.. فهمیدم چقد به باباش وابسته بوده.. چقد دوسش داشته.. همینجوری داشت گریه میکرد... فهمیدم دیگه صدای ازش نمیاد... صورتشو گرفتم بالا... فهمیدم بیهوش شده... خیلی نگران شدم... زودی براید استایل بغلش کردمو بردم اتاق خودم... گذاشتمش رو تخت... دکترو خبر کردم تا اینکه چند مین بعدش اومد... فهمیدم یکی زنگ درو میزنه... رفتم پایین بازش کردم درو.. دکتر بود..
تهیونگ: سلام لطفا زودی دنبالم بیاید زود باشید...(نگران)
دکتر: سلام.. باشه باشه
دکتر تا اتاق همراهیم کرد... که وارد اتاق شدیم...
تهیونگ: بیمارمون ایشونن....
دکتر:من الان سِرمشونو میزنم...انگاری بهشون شوک وارد شده... و انگاری درست غذا نخوردن...
تهیونگ:باشه
...بغضم میگرفت... به خاطر من چه سختیایی رو تحمل نکرد...به خاطر من چقد عذاب نکشید... سِرمش که تموم شد دکتر چند تا دارو گذاشت رو میز.. و بعد بدرقش کردمو رفت... نشستم پیش ا/ت...
کامنت: ۱۸٠
۳۲.۴k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.