pawn/پارت۵۴
روز بعد
از زبان سویول:
بعد از کاری که ووک کرد منتظر بودم خبری از تهیونگ و ا/ت به دستم برسه... تنها کسیکه میشد از طریقش بفهمم چه اتفاقی افتاده یوجین بود... اون از هر لحظه ی تهیونگ و ات خبر داشت... البته دیشب تهیونگ رو که دیدم چندان حالش خوب نبود... دوس نداشتم اینطوری دپرس ببینمش... ولی نبودن ات توی زندگی تهیونگ از بودنش بهتر بود... بلاخره اینو میفهمه...
سراغ یوجین رفتم تا ازش غیر مستقیم بپرسم چی شده...
یوجین روی تختش دراز کشیده بود... به سقف خیره بود...
-یوجینا... چرا تنها تو اتاقت نشستی؟...
با شنیدن صدام روی تخت نشست و گفت: چیز عجیبیه؟
-نه... فقط تو عادت نداری اینطوری ساکت بمونی... حالا چی تو سرت میگذره که اینطوری لبخند به لب به سقف خیره شدی؟
یوجین: هیچی اوپا... چی میخواد بگذره مثلا؟
-امروز آخر هفتس... چطوریه که تو خونه موندی؟
یوجین: خب واضحه! چون کسی نیس که من باهاش وقت بگذرونم یا منو ببره تعطیلات آخر هفته
-همیشه با تهیونگ میرفتی که...
یوجین صداشو پایین آورد و گفت: تهیونگ تا وقتی ات پیشش هس منو یادش نمیاد!...
از تعجب شوک شدم... یعنی چی این حرف؟...
از یوجین پرسیدم: یعنی الان با همن؟
یوجین: آره دیگه... کجاش عجیبه؟
-هیچیش...
از زبان نویسنده:
سویول عصبی از اتاق یوجین بیرون اومد... با خودش گفت: یعنی دعوا نکردن؟ حتی یه جدال لفظی نداشتن؟ چطور ممکنه!! یعنی تهیونگ باور نکرده؟ ... فکر نمیکردم تا این حد کارمون سخت باشه!! ...
از خونه بیرون زد... با ووک تماس گرفت...
-الو... ووک.. کجایی؟
-من خونه ام... چطور؟
-باید ببینمت... تهیونگ و ات حتی دعوام نکردن
-خدای من!!... چطور ممکنه!
- سوال منم هست! باید یه فکری بکنیم
-باشه...
از زبان تهیونگ:
ات پیشم بود... مثل همیشه بود... ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود... قبلا فک میکردم بدترین حس دنیا رو وقتی تجربه کردم که هم مرگ بهم نزدیک بود... هم ات رو نداشتم... ولی اشتباه میکردم!!!... بدترین حس دنیا اینه که به کسی شک کنی که باهمه ی وجودت میپرستیش... !
سوالات و افکار منفی زیادی به ذهنم هجوم آورده بود که از پسشون برنمیومدم...
برای یه لحظه سوزش بدی توی گلوم حس کردم... ناخودآگاه دستمو به یقه ی لباسم گرفتم و از خودم فاصلش دادم... ات ترسید و گفت: چی شد تهیونگا؟ خوبی؟
تهیونگ: چیزی نیست... معدم ترش کرده... تا تو گلوم اسید ترشح شد
-صبر کن برم برات داروی معده بگیرم
تهیونگ: نمیخواد... خوب میشه...معدم جدیدا حساس شده
از زبان ات:
امروز ویلای ساحلی نرفتیم... باهم رفتیم کمی قدم زدیم و ناهار خوردیم... بعدشم میخواستیم بریم باشگاه سوارکاری...
تهیونگ امروز کمی تو خودش بود... اولش خواستم به روش نیارم و سعی کنم حسشو خوب کنم... ولی نمیشد... با حالت کیوتی گفتم: امروز با خنده قهری؟...
از زبان سویول:
بعد از کاری که ووک کرد منتظر بودم خبری از تهیونگ و ا/ت به دستم برسه... تنها کسیکه میشد از طریقش بفهمم چه اتفاقی افتاده یوجین بود... اون از هر لحظه ی تهیونگ و ات خبر داشت... البته دیشب تهیونگ رو که دیدم چندان حالش خوب نبود... دوس نداشتم اینطوری دپرس ببینمش... ولی نبودن ات توی زندگی تهیونگ از بودنش بهتر بود... بلاخره اینو میفهمه...
سراغ یوجین رفتم تا ازش غیر مستقیم بپرسم چی شده...
یوجین روی تختش دراز کشیده بود... به سقف خیره بود...
-یوجینا... چرا تنها تو اتاقت نشستی؟...
با شنیدن صدام روی تخت نشست و گفت: چیز عجیبیه؟
-نه... فقط تو عادت نداری اینطوری ساکت بمونی... حالا چی تو سرت میگذره که اینطوری لبخند به لب به سقف خیره شدی؟
یوجین: هیچی اوپا... چی میخواد بگذره مثلا؟
-امروز آخر هفتس... چطوریه که تو خونه موندی؟
یوجین: خب واضحه! چون کسی نیس که من باهاش وقت بگذرونم یا منو ببره تعطیلات آخر هفته
-همیشه با تهیونگ میرفتی که...
یوجین صداشو پایین آورد و گفت: تهیونگ تا وقتی ات پیشش هس منو یادش نمیاد!...
از تعجب شوک شدم... یعنی چی این حرف؟...
از یوجین پرسیدم: یعنی الان با همن؟
یوجین: آره دیگه... کجاش عجیبه؟
-هیچیش...
از زبان نویسنده:
سویول عصبی از اتاق یوجین بیرون اومد... با خودش گفت: یعنی دعوا نکردن؟ حتی یه جدال لفظی نداشتن؟ چطور ممکنه!! یعنی تهیونگ باور نکرده؟ ... فکر نمیکردم تا این حد کارمون سخت باشه!! ...
از خونه بیرون زد... با ووک تماس گرفت...
-الو... ووک.. کجایی؟
-من خونه ام... چطور؟
-باید ببینمت... تهیونگ و ات حتی دعوام نکردن
-خدای من!!... چطور ممکنه!
- سوال منم هست! باید یه فکری بکنیم
-باشه...
از زبان تهیونگ:
ات پیشم بود... مثل همیشه بود... ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود... قبلا فک میکردم بدترین حس دنیا رو وقتی تجربه کردم که هم مرگ بهم نزدیک بود... هم ات رو نداشتم... ولی اشتباه میکردم!!!... بدترین حس دنیا اینه که به کسی شک کنی که باهمه ی وجودت میپرستیش... !
سوالات و افکار منفی زیادی به ذهنم هجوم آورده بود که از پسشون برنمیومدم...
برای یه لحظه سوزش بدی توی گلوم حس کردم... ناخودآگاه دستمو به یقه ی لباسم گرفتم و از خودم فاصلش دادم... ات ترسید و گفت: چی شد تهیونگا؟ خوبی؟
تهیونگ: چیزی نیست... معدم ترش کرده... تا تو گلوم اسید ترشح شد
-صبر کن برم برات داروی معده بگیرم
تهیونگ: نمیخواد... خوب میشه...معدم جدیدا حساس شده
از زبان ات:
امروز ویلای ساحلی نرفتیم... باهم رفتیم کمی قدم زدیم و ناهار خوردیم... بعدشم میخواستیم بریم باشگاه سوارکاری...
تهیونگ امروز کمی تو خودش بود... اولش خواستم به روش نیارم و سعی کنم حسشو خوب کنم... ولی نمیشد... با حالت کیوتی گفتم: امروز با خنده قهری؟...
۱۴.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.