فرشته ی مرگ part 18
ا.ت :اکی من حرفی ندارم.............
جونگ کوک یه سوال تو چرا توی اون خونه به اون بزرگی تنها زندگی میکنی ؟ مادر پدر یا خواهر و برادری نداری ؟
کوک:تو نباید بخوابی؟
ا.ت :بحث رو عوض نکن
کوک:نه ندارم
ا.ت :چرا ؟
کوک: داستان زندگی من انقدر مسخرست که کسی حوصله ی شنیدنش رو نداره
ا.ت :من دارم
کوک :ولی من خودم حوصله ی گفتنش رو ندارم
ا.ت:اکی هر جور راحتی ........جانگکوک
کوک:بله ؟
ا.ت:به نظرم ...من نباید سر مرگ پدرم انقدر عصبی بشم پس ...پس چرا ..چرا اینجوری شد اخه هر کسی بود بعد از هفت سال احساستشو از دست داده بود
کوک: .. وقتی کسیو دوست داشته باشی هیچ کنترلی نداری عشق همینه ........ناتوان بودن
بعد از حرف جانگکوک ا.ت بغض میکنه
کوک :گریه نکن ....یه چیز طبیعیه بین تمام ادم ها عشق به خانواده عشق به کسی که دوسش داری
عشق به دوستات ...
ولی معمولا عشق به یه نفر یا خانوات ناتوان بودنتو نشون میدن اینا همشون برای ادم اتفاق میفته
از دست دادن عزیز هامون هم بخشی از زندگیه
سخته ولی در اینده میشه قدرتی برامون که توی بعضی از جاها بهت خیلی کمک میکنه
تو نباید توی گذشته زندگی کنی در عوض یه جا که موقعیت خیلی خوب بود میتونی تلافی کنی الان وقت گریه کردن نیست
ا.ت سری تکون داد و چشماشو روی هم میذاره
شاید دنیای خواب وخیال بهترین دنیا برای هر ادم باشه جایی که ارامش میگیری میتونی افرادی رو که از دست دادی رو زنده کنی و باهاشون یه زندگی بهتر بسازی >>>>
(صبح )
ویو ا.ت
چشمامو اروم باز کردم به سقف خیره شدم
با یاد اوری اتفاقات دیروز احساس میکردم حالم خوب نیست
اصلا دلم نمیخواد کاری کنم فقط همینجور به سقف خیره میشدم
ولی بازم باید سعی میکرد از جام بلند شم رفتم تو دستشویی شیشه ها جمع شده بودن ولی جای اینه هنوزم خالی بود ابی به دست صورتم زدم رفتم پایین
با دیدن جیمین که داره صبحانه درست میکنه سلامی کردم
جیمین :حالت خوبه ؟
ا.ت:اره ......وایسا ببینم مگه تو اشپزی هم بلد بودی؟
جیمین :نه فقط تو بلد بودی
لبخندی زدم که از اون طرف جانگکوک با صورت کاملا خواب الود اومد کنارم نشست که جیمین گفت :یا جانگ کوکا مگه دیشب ساعت چند خوابیدی که الان اینجوری بلند شدی اومدی؟
کوک: یادم نیست
جیمین:من دیگه باید ار دست شما دو تا چی کار کنم
ا.ت:نمیدونم فهمیدی به ما هم بگو
بعد از خوردن صبحانه جانگ کوک گفت:برید وسایلتونو جمع کنید باید برگردیم
جیمین :به این زودی
کوک :اره باید برم شرکت
ا.ت:من میرم وسایلم رو جمع کنم
......
(سئول )
ویو ا.ت
وقتی که وارد عمارت شدیم یه پسری خوش قیافه و جذاب جلوی دروایساده با تعجب نگاهی به کوک انداختم
جیمین: مگه تهیونگ نباید الان کار خونه باشه ؟
کوک : حتما اتفاقی افتاده
کوک و جیمین پیاده شدن
....
اسلاید دوم میدونید دیگه؟
like:17????
جونگ کوک یه سوال تو چرا توی اون خونه به اون بزرگی تنها زندگی میکنی ؟ مادر پدر یا خواهر و برادری نداری ؟
کوک:تو نباید بخوابی؟
ا.ت :بحث رو عوض نکن
کوک:نه ندارم
ا.ت :چرا ؟
کوک: داستان زندگی من انقدر مسخرست که کسی حوصله ی شنیدنش رو نداره
ا.ت :من دارم
کوک :ولی من خودم حوصله ی گفتنش رو ندارم
ا.ت:اکی هر جور راحتی ........جانگکوک
کوک:بله ؟
ا.ت:به نظرم ...من نباید سر مرگ پدرم انقدر عصبی بشم پس ...پس چرا ..چرا اینجوری شد اخه هر کسی بود بعد از هفت سال احساستشو از دست داده بود
کوک: .. وقتی کسیو دوست داشته باشی هیچ کنترلی نداری عشق همینه ........ناتوان بودن
بعد از حرف جانگکوک ا.ت بغض میکنه
کوک :گریه نکن ....یه چیز طبیعیه بین تمام ادم ها عشق به خانواده عشق به کسی که دوسش داری
عشق به دوستات ...
ولی معمولا عشق به یه نفر یا خانوات ناتوان بودنتو نشون میدن اینا همشون برای ادم اتفاق میفته
از دست دادن عزیز هامون هم بخشی از زندگیه
سخته ولی در اینده میشه قدرتی برامون که توی بعضی از جاها بهت خیلی کمک میکنه
تو نباید توی گذشته زندگی کنی در عوض یه جا که موقعیت خیلی خوب بود میتونی تلافی کنی الان وقت گریه کردن نیست
ا.ت سری تکون داد و چشماشو روی هم میذاره
شاید دنیای خواب وخیال بهترین دنیا برای هر ادم باشه جایی که ارامش میگیری میتونی افرادی رو که از دست دادی رو زنده کنی و باهاشون یه زندگی بهتر بسازی >>>>
(صبح )
ویو ا.ت
چشمامو اروم باز کردم به سقف خیره شدم
با یاد اوری اتفاقات دیروز احساس میکردم حالم خوب نیست
اصلا دلم نمیخواد کاری کنم فقط همینجور به سقف خیره میشدم
ولی بازم باید سعی میکرد از جام بلند شم رفتم تو دستشویی شیشه ها جمع شده بودن ولی جای اینه هنوزم خالی بود ابی به دست صورتم زدم رفتم پایین
با دیدن جیمین که داره صبحانه درست میکنه سلامی کردم
جیمین :حالت خوبه ؟
ا.ت:اره ......وایسا ببینم مگه تو اشپزی هم بلد بودی؟
جیمین :نه فقط تو بلد بودی
لبخندی زدم که از اون طرف جانگکوک با صورت کاملا خواب الود اومد کنارم نشست که جیمین گفت :یا جانگ کوکا مگه دیشب ساعت چند خوابیدی که الان اینجوری بلند شدی اومدی؟
کوک: یادم نیست
جیمین:من دیگه باید ار دست شما دو تا چی کار کنم
ا.ت:نمیدونم فهمیدی به ما هم بگو
بعد از خوردن صبحانه جانگ کوک گفت:برید وسایلتونو جمع کنید باید برگردیم
جیمین :به این زودی
کوک :اره باید برم شرکت
ا.ت:من میرم وسایلم رو جمع کنم
......
(سئول )
ویو ا.ت
وقتی که وارد عمارت شدیم یه پسری خوش قیافه و جذاب جلوی دروایساده با تعجب نگاهی به کوک انداختم
جیمین: مگه تهیونگ نباید الان کار خونه باشه ؟
کوک : حتما اتفاقی افتاده
کوک و جیمین پیاده شدن
....
اسلاید دوم میدونید دیگه؟
like:17????
۱۱.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.