part 186
#part_186
#فرار
خطاب به متین گفت
- متین میدونی چرا ارسلان نمیخواد بیاد ؟؟
متین به وضوح جا خورد ولی با شک گفت
- چی بگم آخه منم خیلی از کاراش سر درنمیارم نمیدونم یهو چش شد تا دیروز میخواست بیاد ولی ....
من عین ظرف نشسته پریدم وسط و سریع گفتم
- ولی چی ؟
متفکر گفت
- والا حقیقتش صبح رفتم شرکت یه سری کاغذ تحویل ارسلان بدم تو این کاغذا کارت دعوت جشن نازنینم بود واسه ارسلانو چند نفر دیگه که داده بودن به من برسونم دست ارسلان پخش کنه بین همکارای صمیمی که اکثرانم دوستای خانوادگی هستن یکی از مهندسای تازه وارد شرکتم دیدم تو اتاق کار ارسلان بود منم چون عجله داشتم نمیشد زیاد بمونم سریع برگه هارو گذاشتم و حالا به اونم سلام کردم یکم حرف زدیم منم واسه احترام اونم دعوت کردم به جشن اخه چند تا از هم کارام بودن اونو دعوت نمیکردم بی احترامی میشد والا بهش که میخورد پسر خوبی باشه تا چند روز پیشم ارسلان خیلی باهاش جور بود ولی خب .
یکم مکث کرد و همونجوری که به زمین خیره شده بود انگار با خودش
حرف بزنه گفت
- ارسلان کلی بهم ریخت و شاکی شد که چرا دعوتش کردم ارسلان همچین ادمی نبود اخه !!
من فقط نگاش کردم نکنه خالی میبنده ولی چهرش جدی بود عجب شانسی دارم حتما باید بخاطر یه دشمنی ارسلان با همکارش زندونی بشم تو خونه پووفییی کشیدم و ناخوداگاه گفتم
- اشکال نداره اینم شانس منه دیگه
دیانا با ناراحتی گفت
- خب حالا دعوتش نمیکردی اینقدر مهم بود ؟؟
متین شاکی شد
- بابا ما واسه مهمونیامون همکارامونم دعوت میکنیم حالا من از کجا باید میدونستم اون مهندس جدید شرکت که تو سه روز اینجوری با ارسلان صمیمی شده رو نباید دعوت کنم بابا زشت بود جلوش همه رو دعوت کنم به اون کارت ندم دیانا دیگه چیزی نگفت یکم فکر کردم دیدم راستم میگه
تقصیر اون چیه من زندونی ارسلان خودخواهم دیانا با ناراحتی و اخم گفت
- حالا کی هست این پسره ؟؟
#فرار
خطاب به متین گفت
- متین میدونی چرا ارسلان نمیخواد بیاد ؟؟
متین به وضوح جا خورد ولی با شک گفت
- چی بگم آخه منم خیلی از کاراش سر درنمیارم نمیدونم یهو چش شد تا دیروز میخواست بیاد ولی ....
من عین ظرف نشسته پریدم وسط و سریع گفتم
- ولی چی ؟
متفکر گفت
- والا حقیقتش صبح رفتم شرکت یه سری کاغذ تحویل ارسلان بدم تو این کاغذا کارت دعوت جشن نازنینم بود واسه ارسلانو چند نفر دیگه که داده بودن به من برسونم دست ارسلان پخش کنه بین همکارای صمیمی که اکثرانم دوستای خانوادگی هستن یکی از مهندسای تازه وارد شرکتم دیدم تو اتاق کار ارسلان بود منم چون عجله داشتم نمیشد زیاد بمونم سریع برگه هارو گذاشتم و حالا به اونم سلام کردم یکم حرف زدیم منم واسه احترام اونم دعوت کردم به جشن اخه چند تا از هم کارام بودن اونو دعوت نمیکردم بی احترامی میشد والا بهش که میخورد پسر خوبی باشه تا چند روز پیشم ارسلان خیلی باهاش جور بود ولی خب .
یکم مکث کرد و همونجوری که به زمین خیره شده بود انگار با خودش
حرف بزنه گفت
- ارسلان کلی بهم ریخت و شاکی شد که چرا دعوتش کردم ارسلان همچین ادمی نبود اخه !!
من فقط نگاش کردم نکنه خالی میبنده ولی چهرش جدی بود عجب شانسی دارم حتما باید بخاطر یه دشمنی ارسلان با همکارش زندونی بشم تو خونه پووفییی کشیدم و ناخوداگاه گفتم
- اشکال نداره اینم شانس منه دیگه
دیانا با ناراحتی گفت
- خب حالا دعوتش نمیکردی اینقدر مهم بود ؟؟
متین شاکی شد
- بابا ما واسه مهمونیامون همکارامونم دعوت میکنیم حالا من از کجا باید میدونستم اون مهندس جدید شرکت که تو سه روز اینجوری با ارسلان صمیمی شده رو نباید دعوت کنم بابا زشت بود جلوش همه رو دعوت کنم به اون کارت ندم دیانا دیگه چیزی نگفت یکم فکر کردم دیدم راستم میگه
تقصیر اون چیه من زندونی ارسلان خودخواهم دیانا با ناراحتی و اخم گفت
- حالا کی هست این پسره ؟؟
۱.۷k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.