شینوبو باترس از خواب پرید
شینوبو باترس از خواب پرید
بله تمام مدت داشته خواب میدیده رفت دست صورتش رو شست و رفت کتابخانه تا کتاب جدید بگیره و اون پسری که توی خوابش دیده بود رو دید و کتاب جدیدش رو برداشت و رفت داشت قدم میزد.....
شینوبو توی ذهنش:
چه پسر ارومی بود
اونجور که نگاه میکرد فکرکنم ازم خوشش اومد.
رفت برای کانائو از مغازه لباس بخره برای خودش هم خرید که یهو توی راه دید ماشین زده به یه دختر بچه یهو با دیدن چهره ی بچه یاد اون پسر توی کتابخانه افتادم بردمش بیمارستان وقتی چشماش رو باز کرد ازش پرسیدم مادر پدرت کی هستن عزیزم؟ گفت: که یه دایی دارم و مادر پدرم مردن.
شینوبو:اوه متاسفم عزیزم.داییت کیه ببرمت پیشش؟
بچه:معمولا داییم میره کتابخانه.اما ممکنه اونجا نباشه و من نه ادرس کتابخانه و نه ادرس خونمون رو دارم😔
شینوبو:اشکال نداره متونی خونهی من بمونی😊😊😊☺☺☺
دختر کوچوکو قبول کرد و باهم رفتن خونه شینوبو
شینوبو وسایلی که خریده بود رو گذاشت و با کانائو و بچه به رستوران کنجی( پسر عموی شینوبو) رفتن
.................................................................
گیو:وای خدا این بچه کو رفت دنبالش بگرده که دید همون خانمی که توی کتابخانه بود بچه رو برده رستوران و داره بهش غذا میده یه دختر دیگه هم پیششون بود
رفت و وارد رستوران شد گیو لبخند ریزی زد و دختر کوچولو از روی صندلی پرید پایین و بدوبدو رفت و گفت دایی جون و پاش رو بغل کرد و از شینوبو تشکر کرد و با داییش رفت
................................................................
بله تمام مدت داشته خواب میدیده رفت دست صورتش رو شست و رفت کتابخانه تا کتاب جدید بگیره و اون پسری که توی خوابش دیده بود رو دید و کتاب جدیدش رو برداشت و رفت داشت قدم میزد.....
شینوبو توی ذهنش:
چه پسر ارومی بود
اونجور که نگاه میکرد فکرکنم ازم خوشش اومد.
رفت برای کانائو از مغازه لباس بخره برای خودش هم خرید که یهو توی راه دید ماشین زده به یه دختر بچه یهو با دیدن چهره ی بچه یاد اون پسر توی کتابخانه افتادم بردمش بیمارستان وقتی چشماش رو باز کرد ازش پرسیدم مادر پدرت کی هستن عزیزم؟ گفت: که یه دایی دارم و مادر پدرم مردن.
شینوبو:اوه متاسفم عزیزم.داییت کیه ببرمت پیشش؟
بچه:معمولا داییم میره کتابخانه.اما ممکنه اونجا نباشه و من نه ادرس کتابخانه و نه ادرس خونمون رو دارم😔
شینوبو:اشکال نداره متونی خونهی من بمونی😊😊😊☺☺☺
دختر کوچوکو قبول کرد و باهم رفتن خونه شینوبو
شینوبو وسایلی که خریده بود رو گذاشت و با کانائو و بچه به رستوران کنجی( پسر عموی شینوبو) رفتن
.................................................................
گیو:وای خدا این بچه کو رفت دنبالش بگرده که دید همون خانمی که توی کتابخانه بود بچه رو برده رستوران و داره بهش غذا میده یه دختر دیگه هم پیششون بود
رفت و وارد رستوران شد گیو لبخند ریزی زد و دختر کوچولو از روی صندلی پرید پایین و بدوبدو رفت و گفت دایی جون و پاش رو بغل کرد و از شینوبو تشکر کرد و با داییش رفت
................................................................
۲.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.