پارت ۱۸
من تو جزیره آشپزخونه نشسته بودم و کلافه شده بودم ناراحت شدم من دختری بودم که حتی مامان بابام هم حق نداشتن یزی بهم بگن ولی وعض الانم هعی خدا سرنوشته من چیه ها قشنگ مبشنیدم که ته داشت میگفت نه اونو نمیبریم کارش خوب نیست دیگه تحمل حرفاشونو نداشتم میخواستم برم تو تنهایی خودم بکمگربه کنم حداقل خالی شم رفتم دمه دره کوشه تهیونگ و گفتم
+ارباب میتونم برم بالا
_چی(مستع)
+میخوام برم بالا میتونم(بلند)
_ها..اوکی اکی(مست)
+رفتم بالا اما قبل از آنکه کاری بکنم چشمام بسته شد و خوابم برد اینکه بخای کله خونه رو فقط خودت سر و سامونش بدی خیلی سخت بود
(فردا ساعت ۷):
از خواب پاشدم دوستاش هنوز اونجا بودن رفتم صبحونه رو آماده کردم و به خودم رسیدم بیدار شدن مثل همیشه ارباب باهام سرد بود و این از همه بیشتر خوردم میکرد خودمو مشغول درست کردنه ناهار کردم قلبم درد میگرفت وقتی میدیدم اینجور باهام حرف میزنه و لا هر لبخند کوچیکش پروانه های توی دلم شروع به پرواز کردن میکنن بهش حسه عجیبی پیدا کرده بودم خودم اینو میدونستم اما فقط بخاطر گول زدن خودم اسمشو وابستگی میزاشتم درسته باید این حسه غلط رو از بین میبردم
+ارباب میتونم برم بالا
_چی(مستع)
+میخوام برم بالا میتونم(بلند)
_ها..اوکی اکی(مست)
+رفتم بالا اما قبل از آنکه کاری بکنم چشمام بسته شد و خوابم برد اینکه بخای کله خونه رو فقط خودت سر و سامونش بدی خیلی سخت بود
(فردا ساعت ۷):
از خواب پاشدم دوستاش هنوز اونجا بودن رفتم صبحونه رو آماده کردم و به خودم رسیدم بیدار شدن مثل همیشه ارباب باهام سرد بود و این از همه بیشتر خوردم میکرد خودمو مشغول درست کردنه ناهار کردم قلبم درد میگرفت وقتی میدیدم اینجور باهام حرف میزنه و لا هر لبخند کوچیکش پروانه های توی دلم شروع به پرواز کردن میکنن بهش حسه عجیبی پیدا کرده بودم خودم اینو میدونستم اما فقط بخاطر گول زدن خودم اسمشو وابستگی میزاشتم درسته باید این حسه غلط رو از بین میبردم
۵.۶k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.