گس لایتر/پارت ۱۹۷
برای اولین بار توی زندگیش...
طعم سیلی خوردن رو چشید...
برای تسلی دردی که توی صورتش پیچید میتونست دستشو روی صورتش بزاره... ولی اینکارو نکرد...
نایون با حالتی شوکه نگاهشو از جونگکوک گرفت و به نابی داد...
نایون: خانوم ایم!!... چیکار میکنی؟!!
نابی: فک میکنی این سیلی ذره ای از دردی که دخترم تحمل کرده رو جبران میکنه؟....
نگاهشو به نامو داد که درست پایین پله ها ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد...
صداشو بالا برد و از روی خشم درونش کلمات رو محکم تر از حالت عادی بیان کرد...
نابی: آقای جئون!... میخواستم اول شما رو بازخواست کنم... ولی شما توی این ماجرا نیستی... کاملا توی حاشیه قرار داری!... حتی انقدر برات احترام قائل نبودن که از کاراشون باخبرت کنن!...
جونگکوک کم کم از شنیدن حرفای نابی به ستوه اومد... میون ابروهاش اخم ظریفی نقش بست... چونشو به عقب داد و پیشونیشو جلو داد... از زبان بدنش میشد غضبشو دید...
میخواست حرف بزنه... که نامو ازش پیشی گرفت...
صدای قدم هاش شنیده میشد... جلو اومد و روبروی نابی ایستاد...
نفس کشیدنش سخت شده بود... انگار که باری از سنگ روی قفسه سینش گذاشته باشن...
تلاش کرد نفسشو آزاد کنه...
نفس عمیقی کشید...
نامو: من... دیروز عصر همه چیو فهمیدم... از اون لحظه تا حالا دارم موشکافی میکنم که بفهمم چرا من از هیچ چیز اطلاعی نداشتم!...
پسرم جای خود!
چرا همسرم هیچی به من نمیگفت!!!....
میون حرفاش نگاهی پر از بیزاری به نایون انداخت... اون سنگینی نگاهشو روی خودش حس کرد...
نامو: من بایول رو مثل دخترم دوس دارم... هیچوقت کسیکه اذیتش کنه رو نمیبخشم!....
نابی عصبی تر از اونی بود که با حرفای نامو آرامش پیدا کنه...
انگشت اشارشو تهدید آمیز بالا آورد و گفت: جئون جونگکوک!... همه چیزو ازت میگیرم!...
برگشت و راهشو گرفت که بره...
جئون نگاهی از پشت سر بهش انداخت...
جونگکوک: خانوم نابی!
ایستاد...
جونگکوک: هرکاری ازتون برمیاد دریغ نکنین!....
جوابی نداد چون منظورشو نفهمید...
از خونشون بیرون رفت....
بعد از رفتنش... نامو جلوی جونگکوک و نایون ایستاد...
نامو: جونگکوک!... توضیح بده!... باید بابت کارات دلیل داشته باشی... باید بگی چرا خیانت کردی! ... اونم به دختری که با تموم وجودش دوست داشت... تو ازش بچه داری!... چطوری به خودت اجازه دادی چنین کار کثیفی بکنی!....
دستاشو توی جیبش برد...
جونگکوک: من کار دارم... باید برم... در ضمن... شما که خودت پدری نکردی... نمیتونی منو بازخواست کنی!...
نامو دستشو بالا برد و در کسری از ثانیه سیلی دیگه ای نثار صورتش کرد...
این بار جونگکوک دستشو روی صورتش گذاشت... روی گونه ی راستش که برای دومین بار سرخ شد...
طعم سیلی خوردن رو چشید...
برای تسلی دردی که توی صورتش پیچید میتونست دستشو روی صورتش بزاره... ولی اینکارو نکرد...
نایون با حالتی شوکه نگاهشو از جونگکوک گرفت و به نابی داد...
نایون: خانوم ایم!!... چیکار میکنی؟!!
نابی: فک میکنی این سیلی ذره ای از دردی که دخترم تحمل کرده رو جبران میکنه؟....
نگاهشو به نامو داد که درست پایین پله ها ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد...
صداشو بالا برد و از روی خشم درونش کلمات رو محکم تر از حالت عادی بیان کرد...
نابی: آقای جئون!... میخواستم اول شما رو بازخواست کنم... ولی شما توی این ماجرا نیستی... کاملا توی حاشیه قرار داری!... حتی انقدر برات احترام قائل نبودن که از کاراشون باخبرت کنن!...
جونگکوک کم کم از شنیدن حرفای نابی به ستوه اومد... میون ابروهاش اخم ظریفی نقش بست... چونشو به عقب داد و پیشونیشو جلو داد... از زبان بدنش میشد غضبشو دید...
میخواست حرف بزنه... که نامو ازش پیشی گرفت...
صدای قدم هاش شنیده میشد... جلو اومد و روبروی نابی ایستاد...
نفس کشیدنش سخت شده بود... انگار که باری از سنگ روی قفسه سینش گذاشته باشن...
تلاش کرد نفسشو آزاد کنه...
نفس عمیقی کشید...
نامو: من... دیروز عصر همه چیو فهمیدم... از اون لحظه تا حالا دارم موشکافی میکنم که بفهمم چرا من از هیچ چیز اطلاعی نداشتم!...
پسرم جای خود!
چرا همسرم هیچی به من نمیگفت!!!....
میون حرفاش نگاهی پر از بیزاری به نایون انداخت... اون سنگینی نگاهشو روی خودش حس کرد...
نامو: من بایول رو مثل دخترم دوس دارم... هیچوقت کسیکه اذیتش کنه رو نمیبخشم!....
نابی عصبی تر از اونی بود که با حرفای نامو آرامش پیدا کنه...
انگشت اشارشو تهدید آمیز بالا آورد و گفت: جئون جونگکوک!... همه چیزو ازت میگیرم!...
برگشت و راهشو گرفت که بره...
جئون نگاهی از پشت سر بهش انداخت...
جونگکوک: خانوم نابی!
ایستاد...
جونگکوک: هرکاری ازتون برمیاد دریغ نکنین!....
جوابی نداد چون منظورشو نفهمید...
از خونشون بیرون رفت....
بعد از رفتنش... نامو جلوی جونگکوک و نایون ایستاد...
نامو: جونگکوک!... توضیح بده!... باید بابت کارات دلیل داشته باشی... باید بگی چرا خیانت کردی! ... اونم به دختری که با تموم وجودش دوست داشت... تو ازش بچه داری!... چطوری به خودت اجازه دادی چنین کار کثیفی بکنی!....
دستاشو توی جیبش برد...
جونگکوک: من کار دارم... باید برم... در ضمن... شما که خودت پدری نکردی... نمیتونی منو بازخواست کنی!...
نامو دستشو بالا برد و در کسری از ثانیه سیلی دیگه ای نثار صورتش کرد...
این بار جونگکوک دستشو روی صورتش گذاشت... روی گونه ی راستش که برای دومین بار سرخ شد...
۲۸.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.