IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||44
آنجلا:تهیونگ اون کی بود؟ چرا معرفیش نکردی؟
تهیونگ:آخر جشن...بعدشم تهیونگ صدام نکن بگو پسر خاله....
آنجلا:ولی چرا؟
تهیونگ:قراره صاحاب پیدا کنم...
آنجلا:چی؟...(تعجب)
تهیونگ:برم به مهمونا برسم....
آنجلا:امید وارم صاحابت من باشم(تو ذهنش)
**
آلیس:چطوری رفیق؟
آیریس:خوبم سلامتی....
آلیس:سلام جونگکوک....
جونگکوک:سلام...
آلیس:می گم آیریس تو و جونگکوک نمی خواین ازدواج کنین؟
آیریس:خبر نداری ازم خواستگاری کرده....(نیشخند)
آلیس:جاننننن(تعجب)چرا به من و تهیونگ نگفتین خیر سرتون...ما بهترین دوستاتون هستیم(عصبی)
جونگکوک:من مرخص می شم...برم جایه تهیونگ(رفت)
آیریس:خنگول معلومه اول به تو می گم.....به تهیونگ که گفتم بهت بگه...
آلیس:از دست اون بزار دارم براش....
آیریس:اون دختره کیه جایه تهیونگ؟
آلیس:دختر خالش....که البته ازش زیاد خوشم نیومد....
آیریس:حسودیت شده؟😂(خنده)
آلیس:آره....یعنی نه....اصلا تو چی کار داری هان؟
آیریس:باشه بابا...
یهو تمام سالن تاریک شد و نور روی یک خانم مسن رفت....اون خانم زیبا بود....شبیه تهیونگ بود....بله اون مادر تهیونگ بود...پشت میکروفون ایستاد و شروع کرد به حرف زدن....
مادر تهیونگ:ممنون از همگی که به اینجا اومدین...اما موضوع مهمی دیگه ای هم هست...
مادر تهیونگ:می دونین که تهیونگ به سن ازدواج رسیده...خوب من خودم می خواستم براش آستین بالا بزنم....اما اون کسی رو انتخاب کرده....الان می خواد بهم معرفیش کنه....
مادر تهیونگ توقع داشت تهیونگ آنجلا رو روی صحن بیاره....آنجلا هم به دستش دراز بود...که تهیونگ نزدیکش شد....ولی از کنارش رد شد و به سمت آلیس رفت....همه تعجب کرده بودن....
تهیونگ دست آلیس رو گرفت و باهم به بالای صحن رفتن و کنار مادر تهیونگ ایستادن....
تهیونگ:سلام خدمت همگی....کسی که من خیلی دوستش دارم کنارم ایستاده....امید وارم اون هم منو دوست داشته باشه....
آلیس:تو...تو...تو از من...تو از من خوشت میاد؟😳
تهیونگ:بله...بامادرم آشنا شو...
آلیس:سلام ...من آلیس هستم از آشنایی با شما خوشبختم...(تعظیم)
مادر تهیونگ:سلام دخترم....همچنین(لبخند)
حتمی دختر قوی و صبوری هستی که تهیونگ انتخابت کرده....
آلیس:(از خجالت سرخ شد)
تهیونگ:چرا قرمز شدی؟(خنده)
مادر تهیونگ:خیلی وقته خنده واقعی تو ندیده بودم...این دختر واقعا با بقیه فرق داره...(تو ذهنش)
تهیونگ:مامان...به سطح مالی توجه نکنین تازه...
مادر تهیونگ:یک چند وقتی باید باهاش وقت بگذرونم...برای اینکه درست بشناسمش(سرد)
تهیونگ:چشم....آلیس بیا دنبالم...
آلیس:کجا؟
تهیونگ:تو بیا...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||44
آنجلا:تهیونگ اون کی بود؟ چرا معرفیش نکردی؟
تهیونگ:آخر جشن...بعدشم تهیونگ صدام نکن بگو پسر خاله....
آنجلا:ولی چرا؟
تهیونگ:قراره صاحاب پیدا کنم...
آنجلا:چی؟...(تعجب)
تهیونگ:برم به مهمونا برسم....
آنجلا:امید وارم صاحابت من باشم(تو ذهنش)
**
آلیس:چطوری رفیق؟
آیریس:خوبم سلامتی....
آلیس:سلام جونگکوک....
جونگکوک:سلام...
آلیس:می گم آیریس تو و جونگکوک نمی خواین ازدواج کنین؟
آیریس:خبر نداری ازم خواستگاری کرده....(نیشخند)
آلیس:جاننننن(تعجب)چرا به من و تهیونگ نگفتین خیر سرتون...ما بهترین دوستاتون هستیم(عصبی)
جونگکوک:من مرخص می شم...برم جایه تهیونگ(رفت)
آیریس:خنگول معلومه اول به تو می گم.....به تهیونگ که گفتم بهت بگه...
آلیس:از دست اون بزار دارم براش....
آیریس:اون دختره کیه جایه تهیونگ؟
آلیس:دختر خالش....که البته ازش زیاد خوشم نیومد....
آیریس:حسودیت شده؟😂(خنده)
آلیس:آره....یعنی نه....اصلا تو چی کار داری هان؟
آیریس:باشه بابا...
یهو تمام سالن تاریک شد و نور روی یک خانم مسن رفت....اون خانم زیبا بود....شبیه تهیونگ بود....بله اون مادر تهیونگ بود...پشت میکروفون ایستاد و شروع کرد به حرف زدن....
مادر تهیونگ:ممنون از همگی که به اینجا اومدین...اما موضوع مهمی دیگه ای هم هست...
مادر تهیونگ:می دونین که تهیونگ به سن ازدواج رسیده...خوب من خودم می خواستم براش آستین بالا بزنم....اما اون کسی رو انتخاب کرده....الان می خواد بهم معرفیش کنه....
مادر تهیونگ توقع داشت تهیونگ آنجلا رو روی صحن بیاره....آنجلا هم به دستش دراز بود...که تهیونگ نزدیکش شد....ولی از کنارش رد شد و به سمت آلیس رفت....همه تعجب کرده بودن....
تهیونگ دست آلیس رو گرفت و باهم به بالای صحن رفتن و کنار مادر تهیونگ ایستادن....
تهیونگ:سلام خدمت همگی....کسی که من خیلی دوستش دارم کنارم ایستاده....امید وارم اون هم منو دوست داشته باشه....
آلیس:تو...تو...تو از من...تو از من خوشت میاد؟😳
تهیونگ:بله...بامادرم آشنا شو...
آلیس:سلام ...من آلیس هستم از آشنایی با شما خوشبختم...(تعظیم)
مادر تهیونگ:سلام دخترم....همچنین(لبخند)
حتمی دختر قوی و صبوری هستی که تهیونگ انتخابت کرده....
آلیس:(از خجالت سرخ شد)
تهیونگ:چرا قرمز شدی؟(خنده)
مادر تهیونگ:خیلی وقته خنده واقعی تو ندیده بودم...این دختر واقعا با بقیه فرق داره...(تو ذهنش)
تهیونگ:مامان...به سطح مالی توجه نکنین تازه...
مادر تهیونگ:یک چند وقتی باید باهاش وقت بگذرونم...برای اینکه درست بشناسمش(سرد)
تهیونگ:چشم....آلیس بیا دنبالم...
آلیس:کجا؟
تهیونگ:تو بیا...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.