پارت ۲۰ : پادشاه من
دیگه صبرش تموم شد و جیغی بلند کشید
که بورام و بانوی چوی و تمام ندیمه ها و محافظ های زن وارد شدن
بانو چوی : بانو چی شده ؟ ( ترسیده )
ا.ت : دلم درد میکنه ( بغض )
بورام : العان پزشک و خبر میکنم
پزشک اومد و براش داروی گیاهی آورد
ا.ت یکمشو خورد
ا.ت : وای چقدر تلخه نمیتونم بخورم
پزشک هر کاری کرد تا ا.ت بخوره اما ا.ت نخورد
از زبان کوک
هوف به خاطر اصرار من العان داره درد میکشه اصلا نتونستم به کارا رسیدگی کنم دلم آروم و قرار نداشت دیگه طاقت نیاوردم و رفتم به خوابگاهش
چرا پرستارا اینجان با شتاب وارد شدم و دیدم ا.ت حالش خیلی بده و پزشک میخواد بهش دارو بده و ا.ت نمیخوره
همه تا متوجه من شدن بلند شدن و احترام گذاشتن ا.ت تا اومد بند شه رفتم کنارش نشستم و اون سرشو تو سینم مخفی کرد خیلی خوشحال بود
کوک : چه اتفاقی افتاده ؟ ( نگران )
پزشک : ایشون دلدرد شدیدن مقداری براشون داروی گیاهی آماده کردم اما چون تلخه نمیخورن
کوک : ا.ت اینقدر لجباز نباش باید دارو بخوری تا دل دردت خوب بشه
ا.ت : نمیتونم خیلی تلخه ( بغض و مظلوم )
با اون مظلومیتی که گفت دلم ریش شد
کوک : همه بیرون همه
همه رفتن بیرون یکم از دارو رو وارد دهنم کردم واقعا بد مزه بود بعد بلافاصله لب هامو روی لب های ا.ت گذاشتم و آروم دارو رو وارد دهنش،کردم اشک هایی که توی مرواریدهای جمع شده بود و چهره در هم کشیده اش عذابم میداد با ولع بوسیدمش و پنج بار اون کارو تکرار کردم تا دارو تموم شد بعد بغلش کردم و آروم توی گوشش گفتم : دیدی خوردنش کاری نداشت
اونم گفت : اما مطمئنم توعم از طعم تلخش حالت بد شده
کوک : یکم اما لبای تو که مزه ی توت فرنگی میداد طعم تلخش رو با شیرینی عوض کرد
در جوابش به من لبخندی و من با عشق بغلش کردم
که بورام و بانوی چوی و تمام ندیمه ها و محافظ های زن وارد شدن
بانو چوی : بانو چی شده ؟ ( ترسیده )
ا.ت : دلم درد میکنه ( بغض )
بورام : العان پزشک و خبر میکنم
پزشک اومد و براش داروی گیاهی آورد
ا.ت یکمشو خورد
ا.ت : وای چقدر تلخه نمیتونم بخورم
پزشک هر کاری کرد تا ا.ت بخوره اما ا.ت نخورد
از زبان کوک
هوف به خاطر اصرار من العان داره درد میکشه اصلا نتونستم به کارا رسیدگی کنم دلم آروم و قرار نداشت دیگه طاقت نیاوردم و رفتم به خوابگاهش
چرا پرستارا اینجان با شتاب وارد شدم و دیدم ا.ت حالش خیلی بده و پزشک میخواد بهش دارو بده و ا.ت نمیخوره
همه تا متوجه من شدن بلند شدن و احترام گذاشتن ا.ت تا اومد بند شه رفتم کنارش نشستم و اون سرشو تو سینم مخفی کرد خیلی خوشحال بود
کوک : چه اتفاقی افتاده ؟ ( نگران )
پزشک : ایشون دلدرد شدیدن مقداری براشون داروی گیاهی آماده کردم اما چون تلخه نمیخورن
کوک : ا.ت اینقدر لجباز نباش باید دارو بخوری تا دل دردت خوب بشه
ا.ت : نمیتونم خیلی تلخه ( بغض و مظلوم )
با اون مظلومیتی که گفت دلم ریش شد
کوک : همه بیرون همه
همه رفتن بیرون یکم از دارو رو وارد دهنم کردم واقعا بد مزه بود بعد بلافاصله لب هامو روی لب های ا.ت گذاشتم و آروم دارو رو وارد دهنش،کردم اشک هایی که توی مرواریدهای جمع شده بود و چهره در هم کشیده اش عذابم میداد با ولع بوسیدمش و پنج بار اون کارو تکرار کردم تا دارو تموم شد بعد بغلش کردم و آروم توی گوشش گفتم : دیدی خوردنش کاری نداشت
اونم گفت : اما مطمئنم توعم از طعم تلخش حالت بد شده
کوک : یکم اما لبای تو که مزه ی توت فرنگی میداد طعم تلخش رو با شیرینی عوض کرد
در جوابش به من لبخندی و من با عشق بغلش کردم
۷.۱k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.