نام رمان :یک گی بین صد گل خار دار
نام رمان :یک گی بین صد گل خار دار
پارت۷
رفتیم تو حال خونه تمام ریخت پاش بود گفتیم خونرو جا به جا کنیم
من:وایسا ببینم مامان بابا م چرا برادرمو گشتن
هان:بیا بشین بت بگم
من:باشه امدم
هان:ببین شما یه همسایه داشتین که ۱۵ سال بود ازدواج کرده بود بچه نداشت به خاطر همون به مامانت میگفت که تورو بده به اون همسایه که اون نگه داره چون اون بچه نداشت مامانت تورو نمیداد به اون و اون عصبانی شد حرصو عصبانیتشو روی برادرت خالی کرد به طور خیلی بی رحماته ای اونو کشتن و بعد تو رو از پدر مادرت دزدیدن پدر مادرتو به یه کشور دیه بردن
و تورو تا اینجا بزرگت کردن
من:او..اونا چطوری برادرمو کشتن ؟؟؟😟😟😟
هان:اهم خب اونا اون بهش تحاور کردن و اونو بردن به یه انباری و خونشو کشیدن و برای اون همسایه لاک درست کردن(لاک روی ناخن)لاکه قرمزی که روی ناخن مادرت میدیدی یعنی مادر ناتنیت اون خون برادرته که به ناخوناش زده
من:😟😟😟😖😓😢خیلی بد شد
ویو هان
وقتی داستانو براش تعریف کردم حالش بد شد بعد رفتم بغلش کردم و آرومش کنم تو بغلم گریه میکرد و منم موهاشو ناز میکردم
هان:گیخوای فیلم نگاه کنیم
من:اهومم🙁😞
هان :باشه🙂
ویو من
هان بهم گفت فیلم ببینیم منم گفتم باشع رفتیم رو مبل نشستیم هانم برای منو خودش قهوه آورد و امد منو بغل کرد من سر صب با شگع بیدار شده بودم خوابم گرفته بود یه قُلب از قهوه رو خوردم و گذاشتم سر میز بعد از چند دقیقه چشام برای خودشو بسته شد و خوابیدم
ویو هان
براش قهوه بردم یه فیلم عاشقانه براش گذاشتم و بغلش کردم قهوه خورد و بعد از چند دقیقه دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد زیر چونشو گرفتم صورتو دیدم دیدم خوابیده یه لبنخد زدم و بغلش کردم بردمش رو تختش خابوندم لباساش برای خابیدن مناسب نبود پس گفتم لباشو عوض کنم رفتم و توی کشوی لباساش لباس خوابشو در آوردم رفتم سمتش و لباساشو در آوردم خیلی بدنش خب بود یه کمر باریک(😈)یه جورایی بدنشو دوست داشتم
هان:پسر خودتو جم کن فقط باید لباساشو عوض کنی پوفففف(🙄😙)
و لباساشو پوشوندم
پارت۷
رفتیم تو حال خونه تمام ریخت پاش بود گفتیم خونرو جا به جا کنیم
من:وایسا ببینم مامان بابا م چرا برادرمو گشتن
هان:بیا بشین بت بگم
من:باشه امدم
هان:ببین شما یه همسایه داشتین که ۱۵ سال بود ازدواج کرده بود بچه نداشت به خاطر همون به مامانت میگفت که تورو بده به اون همسایه که اون نگه داره چون اون بچه نداشت مامانت تورو نمیداد به اون و اون عصبانی شد حرصو عصبانیتشو روی برادرت خالی کرد به طور خیلی بی رحماته ای اونو کشتن و بعد تو رو از پدر مادرت دزدیدن پدر مادرتو به یه کشور دیه بردن
و تورو تا اینجا بزرگت کردن
من:او..اونا چطوری برادرمو کشتن ؟؟؟😟😟😟
هان:اهم خب اونا اون بهش تحاور کردن و اونو بردن به یه انباری و خونشو کشیدن و برای اون همسایه لاک درست کردن(لاک روی ناخن)لاکه قرمزی که روی ناخن مادرت میدیدی یعنی مادر ناتنیت اون خون برادرته که به ناخوناش زده
من:😟😟😟😖😓😢خیلی بد شد
ویو هان
وقتی داستانو براش تعریف کردم حالش بد شد بعد رفتم بغلش کردم و آرومش کنم تو بغلم گریه میکرد و منم موهاشو ناز میکردم
هان:گیخوای فیلم نگاه کنیم
من:اهومم🙁😞
هان :باشه🙂
ویو من
هان بهم گفت فیلم ببینیم منم گفتم باشع رفتیم رو مبل نشستیم هانم برای منو خودش قهوه آورد و امد منو بغل کرد من سر صب با شگع بیدار شده بودم خوابم گرفته بود یه قُلب از قهوه رو خوردم و گذاشتم سر میز بعد از چند دقیقه چشام برای خودشو بسته شد و خوابیدم
ویو هان
براش قهوه بردم یه فیلم عاشقانه براش گذاشتم و بغلش کردم قهوه خورد و بعد از چند دقیقه دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد زیر چونشو گرفتم صورتو دیدم دیدم خوابیده یه لبنخد زدم و بغلش کردم بردمش رو تختش خابوندم لباساش برای خابیدن مناسب نبود پس گفتم لباشو عوض کنم رفتم و توی کشوی لباساش لباس خوابشو در آوردم رفتم سمتش و لباساشو در آوردم خیلی بدنش خب بود یه کمر باریک(😈)یه جورایی بدنشو دوست داشتم
هان:پسر خودتو جم کن فقط باید لباساشو عوض کنی پوفففف(🙄😙)
و لباساشو پوشوندم
۳.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.