برادر ناتنی من
برادر ناتنی من
part 1۶
ویو ات:
با نامجون رفتیم و با هیکیونگ و جیمین غذاها رو خوردیم......
هیکیونگ: خوب به نظرتون امروز کجا بربم؟
ات: ساحل!!!
هیکیونگ: ساحل.......خوب نامجون نظر تو چیه؟
نامجون: من میگم اول بریم جنگل بعد بریم ساحل
ات: آره فکرد خوبیه
هیکیونگ: نطر تو چیه جیمین؟
جیمین: اومممم.......منم با نظر نامجون موافقم (چشم غرهای)
هیکیونگ: باشه پس میریم جنگل بعد ساحل......خوب دیگه من میرم لباسام رو بپوشم
ات: منم میام!
هیکیونگ: پس بیا تا بریم!
ات: باشهه
نامجون: *اون دوتا رفتند و فقط من موندم و جیمین!*
جیمین: خوب.......خوشحالی که خواهرت ناراحته؟
نامجون: کی گفته اون ناراحته؟
جیمین: با دروغ هایی که تو بهش گفتی حتما ناراحته!........اونو از عشقش جدا کردی میخوای ناراحت نباشع؟
نامجون: اتفاقا اون خوشحاله که از تو جدا شده......اون.....فهمیده که تو چه آدم کثیفی هستی!
جیمین: حرف دهنتو ببنددد!!!
نامجون: به هر حال.......تو هیچوقت نمیتونی اونو عاشق خودت کنی!........یعنی من نمیزارم!.......
*نامجون اینو گفت و رفت سمت اتاقا تا لباسشو عوض کنه*
۲۰ مین بعد:
ویو ات:
لباسامون رو عوض کردیم قرار شد همه با یک ماشین بریم
جیمین نشست روی صندلی راننده و نامجون کنارش و منو هیکیونگ هم پشت نشستیم.........
وقتی رسیدیم من همش به نامجون چسبیده بودم که یوقت یه چیزی مثل مار و حشره و اینا نیاد.........البته از زیبایی های جنگل هم که نگم براتون اونجا خیلی خوشگل بود.......فقط یکم ترسناک بود......منظورم از ترسناک مار و حشره و حیوونای دیگه بود.......
داشتیم برمیگشتیم که من یهو پام پیچ خورد!
ات: آخخخ
نامجون: چی شد؟ ات خوبی؟
ات: نههه......پام پیچ خورد،آخخخخ
*تو درد خودم بودم که نامجون جلوی پام نشست*
نامجون: بیا رو کولم.....اما و اگر و ولی نداریم پات درد میکنه نمیتونی راه بری بیل رو کول من
ات:*یکم مکث کردم و دستم رو دور گردن نامجون حلقه کردم و اونم پاهامو گرفت و رفتیم
نامجون: اوههه دختر چقدر سنگینی!!
ات: میدونم.....از چیزی که به نظر میرسه خیلی سنگین ترم......
ات:*تو راه همش میخندیدم چون نامجون همش غر میزد و میگفت کع باید وزن کم کنم
که دیدم جیمین داره با خماری به منو نامجون نگاه میکنه.......منم برای اینکه حرسش رو در بیارم............
🌸
______________________________________________________________________
part 1۶
ویو ات:
با نامجون رفتیم و با هیکیونگ و جیمین غذاها رو خوردیم......
هیکیونگ: خوب به نظرتون امروز کجا بربم؟
ات: ساحل!!!
هیکیونگ: ساحل.......خوب نامجون نظر تو چیه؟
نامجون: من میگم اول بریم جنگل بعد بریم ساحل
ات: آره فکرد خوبیه
هیکیونگ: نطر تو چیه جیمین؟
جیمین: اومممم.......منم با نظر نامجون موافقم (چشم غرهای)
هیکیونگ: باشه پس میریم جنگل بعد ساحل......خوب دیگه من میرم لباسام رو بپوشم
ات: منم میام!
هیکیونگ: پس بیا تا بریم!
ات: باشهه
نامجون: *اون دوتا رفتند و فقط من موندم و جیمین!*
جیمین: خوب.......خوشحالی که خواهرت ناراحته؟
نامجون: کی گفته اون ناراحته؟
جیمین: با دروغ هایی که تو بهش گفتی حتما ناراحته!........اونو از عشقش جدا کردی میخوای ناراحت نباشع؟
نامجون: اتفاقا اون خوشحاله که از تو جدا شده......اون.....فهمیده که تو چه آدم کثیفی هستی!
جیمین: حرف دهنتو ببنددد!!!
نامجون: به هر حال.......تو هیچوقت نمیتونی اونو عاشق خودت کنی!........یعنی من نمیزارم!.......
*نامجون اینو گفت و رفت سمت اتاقا تا لباسشو عوض کنه*
۲۰ مین بعد:
ویو ات:
لباسامون رو عوض کردیم قرار شد همه با یک ماشین بریم
جیمین نشست روی صندلی راننده و نامجون کنارش و منو هیکیونگ هم پشت نشستیم.........
وقتی رسیدیم من همش به نامجون چسبیده بودم که یوقت یه چیزی مثل مار و حشره و اینا نیاد.........البته از زیبایی های جنگل هم که نگم براتون اونجا خیلی خوشگل بود.......فقط یکم ترسناک بود......منظورم از ترسناک مار و حشره و حیوونای دیگه بود.......
داشتیم برمیگشتیم که من یهو پام پیچ خورد!
ات: آخخخ
نامجون: چی شد؟ ات خوبی؟
ات: نههه......پام پیچ خورد،آخخخخ
*تو درد خودم بودم که نامجون جلوی پام نشست*
نامجون: بیا رو کولم.....اما و اگر و ولی نداریم پات درد میکنه نمیتونی راه بری بیل رو کول من
ات:*یکم مکث کردم و دستم رو دور گردن نامجون حلقه کردم و اونم پاهامو گرفت و رفتیم
نامجون: اوههه دختر چقدر سنگینی!!
ات: میدونم.....از چیزی که به نظر میرسه خیلی سنگین ترم......
ات:*تو راه همش میخندیدم چون نامجون همش غر میزد و میگفت کع باید وزن کم کنم
که دیدم جیمین داره با خماری به منو نامجون نگاه میکنه.......منم برای اینکه حرسش رو در بیارم............
🌸
______________________________________________________________________
۹.۱k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.