•من من زودتر عاشقت شدم♡
•منمنزودترعاشقتشدم♡
•p14
امروز قرار بود محموله رو از انباری که پشت خونه بود ومن تازه دیده بودمش به خونه ی اون مرد ببریم.جئون نمیومد.سوار ماشین مشکی رنگ شدم.توی راه به کامیونایی که جلوم بودن خیره شده بودم.کو.کا.ئین!به خونش رسیدیم در رو برامون باز کردن و باز مثل قبل جلوی در منتظر بود.پیاده شدم و با غرور و البته،سردی سلام دادم.مرد:اااا سلام خانوم بادیگارد شخصی!رئیست کو؟گفتم:ایشون تمایل نداشتن، بیان منو فرستادن.سرشو تکون داد.با دست به بقیه دستور دادم که بسته ای از محموله رو برام بیارن.بسته رو گرفتم دستم و به سمتش گرفتم.مرد:اووو این کارا چیه من به جئون اعتماد دارم.اره جون خودت!سر تکون دادم و دستور دادم بار رو خالی کنن....وقتی کارا تموم شد مرد بستم اومد پاکتی رو بهم داد:کارت دعوته.پدرم یه مهمونی گرفته چون معامله های بزرگی داشتیم.خوشحال میشم رئیستم بیاد.سر تکون دادم.نوبت پولا بود.یکی از افرادش با دوتا ساک بزرگ به طرفم اومد.زیپ ساک رو کشیدم.دلار ها رو چک کردم و به سانگ جو(یکی از بادیگاردا)اشاره کردم که برشون داره.و بعد سوار شدم و راه افتادیم.کارمو بلد بودم.چون پدرم یه مدت بادیگارد بود.البته نه بادیگارد یه خلافکار!از ماشین پیاد شدم.جئون از پله ها اومد پایین:فک نمیکردم انقدر کارتو بلد باشی!از کجا میدونست ؟؟؟الان مثلا داشت تعریف میکرد؟مهم نیست!پاکت رو از جیبم بیرون اوردم :مهمونی دعوتین!کارت گرفت و با یه پوزخند گفت:دعوتیم!....
•p14
امروز قرار بود محموله رو از انباری که پشت خونه بود ومن تازه دیده بودمش به خونه ی اون مرد ببریم.جئون نمیومد.سوار ماشین مشکی رنگ شدم.توی راه به کامیونایی که جلوم بودن خیره شده بودم.کو.کا.ئین!به خونش رسیدیم در رو برامون باز کردن و باز مثل قبل جلوی در منتظر بود.پیاده شدم و با غرور و البته،سردی سلام دادم.مرد:اااا سلام خانوم بادیگارد شخصی!رئیست کو؟گفتم:ایشون تمایل نداشتن، بیان منو فرستادن.سرشو تکون داد.با دست به بقیه دستور دادم که بسته ای از محموله رو برام بیارن.بسته رو گرفتم دستم و به سمتش گرفتم.مرد:اووو این کارا چیه من به جئون اعتماد دارم.اره جون خودت!سر تکون دادم و دستور دادم بار رو خالی کنن....وقتی کارا تموم شد مرد بستم اومد پاکتی رو بهم داد:کارت دعوته.پدرم یه مهمونی گرفته چون معامله های بزرگی داشتیم.خوشحال میشم رئیستم بیاد.سر تکون دادم.نوبت پولا بود.یکی از افرادش با دوتا ساک بزرگ به طرفم اومد.زیپ ساک رو کشیدم.دلار ها رو چک کردم و به سانگ جو(یکی از بادیگاردا)اشاره کردم که برشون داره.و بعد سوار شدم و راه افتادیم.کارمو بلد بودم.چون پدرم یه مدت بادیگارد بود.البته نه بادیگارد یه خلافکار!از ماشین پیاد شدم.جئون از پله ها اومد پایین:فک نمیکردم انقدر کارتو بلد باشی!از کجا میدونست ؟؟؟الان مثلا داشت تعریف میکرد؟مهم نیست!پاکت رو از جیبم بیرون اوردم :مهمونی دعوتین!کارت گرفت و با یه پوزخند گفت:دعوتیم!....
۴.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.