دفتر خاطرات پارت بیست و سوم
قسمت بیست و سوم
با شونه های افتاده نشستم روی صندلی،واقعا خسته شدم از بس راه رفتم، حالم داشت از نگاه کردن به بقیه بهم میخورد،چشمامو بستم و هوای زمستونی رو بلعیدم، تو این هوای سرد نوک بینیم یخ زده بود، برام مهم نبود فوقش میموردم، احساس خوابآلودگی بهم دست داد خیلی دلم میخواست تو آغوش آشنایی باشم و اونم دستاشو دورم حلقه کنم و من درحالی که سرمو گذاشتم روی سینش خوابم ببره!جیمین آشنای غریب! کسی که دوساله بخاطر حماقت خودم ترکم کرد و بهم فهموند که بدون اون هیچی نیستم هیچی!
فلش بک
جلوی در مدرسه ایستادم، دلم نمیخواست برم داخل، توی این یک هفته که از مدرسه اخراج شدم حسابی بهم خوش گذشت، با دستم موهامو درست کردم، بهتر بود سرمو بلند میکردم و به همه خبر میدادم که من اومدم، البته فکر نکنم کسی از اومدن من راضی باشه، خواستم اولین قدمم رو بردارم که با بوق ماشینی پریدم هوا، جیمین بود، مرتیکه پارکینگ برای چیه حتما میخواسته با این کارش سکتم بده تا از دستم راحت شه، همینجور که خیره ماشینش بود اومد پایین و تو فاصله چند قدمیم ایستاد.
جیمین: خانم جئون اوضاعتون چطوره؟.
_ شما چی برداشت میکنید.
عینک افتابیشو از روی چشماش برداشت.
جیمین: امیدوارم این یک هفته برات خوش گذشته باشه.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه بهش چیزی بگم با قدمای بلند رفتم سمت کلاسم،،،، با وارد شدنم همه سرا چرخید سمتم،دستامو بهم زدم و با لبخند گفتم.
_ سلام من اومدم.
فقط دو سه نفر جوابمو دادن، رفتم سمت میزم و نشستم روش، سوجین از جاش بلند شد و روبه همه شد
سوجین: کیا برنامه ریزی رو انجام دادن؟.
برنامه ریزی؟! اون چی بود دیگه!
همه بچه ها با شوق صداشو دراومد.
+ اول من به آقای پارک نشون میدم.
سوجین: اول من نشون میدم از من خیلی قشنگ شده!.
با کنجکاوی بهشون خیره شدم از اونجایی که نمیدونستم موضوع چیه اما با فکری که به سرم زد خندم گرفت، بهتر بود منم یه برنامه ریزی حسابی درست کنم، گوشیمو از جیبم درآوردم و تایم های مختلف رو آلارم کردم،،،بهتر بود از جیمین بخاطر راه ندادنم به خونش انتقام بگیرم تا دلم خنک شه هیزل نیستم تا کلاس درستو بهم نزنم.....بعد از ده دقیقه جیمین وارد کلاس شد همه با احترامش بلند شدن، نگاهش به من بود، گیفشو گذاشت روی میز و همینجور که به سمت تخته میرفت گفت.
جیمین: ادب حکم میکنه اگه بزرگتری از در کلاس اومد داخل همه به احترامش بلند شن!
میدونستم منظورش منم، متقابلش پوزخندی زدم و گفتم.
_ متاسفانه ادب ما بلد نیست حکم کنه!.
بعضی از دانش آموزا ریز ریزکی میخندیدن، جیمین نیم نگاهی بهم انداخت خواست بهم چیزی بگه اما منصرف شد.
جیمین: کارایی که ازتون خواستم رو انجام دادین؟.
همه بچه ها یک صدا گفتن بله از این هماهنگیشون جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.
جیمین: از شما هم میخوام خانم جئون!.
میدونستم همچین میکنه.
جیمین: خب اول کی میاره تا نشون بده؟
سوجین از جاش بلند شد، مقوای آبی رو از روی زمین برداشت خواست اولین قدم رو برداره که با خوردن آلارم گوشیم سرجاش متوقف شد، همه سرا چرخید سمتم،گوشیمو گرفتم تو دستم و با صدای بلند گفتم.
_ وقت صبحانه خوردنه!.
زیر نگاه متعجبشون لقمه ای که مامانم درست کرده بود رو از کیفم درآوردم، گاز بزرگی به لقمه زدم و قبل از اینکه قورتش بدم دوباره آلارم گوشیم به صدا دراومد. لقمه رو بزور قورت دادم.
_ وقت فوتباله کسایی که دوست دارن باهام نگاه کنن بیان کنارم.
گوشیمو حالت عمودی روی میز گذاشتم، و با چند پسری که دورم جمع شده بودن مشغول تماشای فوتبال شدیم،هنوز چند ثانیه از بخش فوتبال نگذشته بود که برای بار سوم آلارم زنگ خورد.
_ وقت بازی با گوشیه!.
گوشیو توی دستم گرفتم و مشغول بازی کردن باهاش شدم، بار چهارم هم الارم زنگ خورد.
_ وقت مشاورست کسایی که مشکل دارن میتونن مجانی مشکلشون رو بهم بگن.
پسرا انگاری از این نمایش ساختگی خیلی خوششون اومده بود ولی دخترا داشتن از حرص رنگشون به قرمز تغییر میکرد.جیمین اومد جلو و محکم کتاب توی دستشو روی میزم کوبید. اخم هامو توهم بردم و با عصبانیت گفتم.
_ آقای پارک لطفا ته صف، نکنه خانوادتون به شما یاد ندادن ته صف یعنی چی!.
خواست چیزی بگه که دوباره آلارم به صدا درآمد.جیمین داشت سعی میکرد خونسرد باشه ولی انگاری کارای من زیادی رو مخش بود.
_ وقت خوابه،اقای پارک تا بیدار نشدم درس ندین.
خواستم سرمو بزارم روی میز که صداشو بلند کرد.
جیمین: این مسخره بازیا چیه که از خودت در میاری؟.
چشماشو کمی گشاد کردم.
_ کدوم مسخره بازیا؟.
جیمین: همینا دیگه اینجا کلاس درسه نه کلاس خوشگذرانی!.
نگاهمو بی تفاوت نشون دادم.
_ آها اینا فقط دارم برنامه ریزمو به شما نشون میدم.
دستی کشید تو موهاش و نفسشو فرستاد بیرون.
جیمین: من برای...
پایان پارت
با شونه های افتاده نشستم روی صندلی،واقعا خسته شدم از بس راه رفتم، حالم داشت از نگاه کردن به بقیه بهم میخورد،چشمامو بستم و هوای زمستونی رو بلعیدم، تو این هوای سرد نوک بینیم یخ زده بود، برام مهم نبود فوقش میموردم، احساس خوابآلودگی بهم دست داد خیلی دلم میخواست تو آغوش آشنایی باشم و اونم دستاشو دورم حلقه کنم و من درحالی که سرمو گذاشتم روی سینش خوابم ببره!جیمین آشنای غریب! کسی که دوساله بخاطر حماقت خودم ترکم کرد و بهم فهموند که بدون اون هیچی نیستم هیچی!
فلش بک
جلوی در مدرسه ایستادم، دلم نمیخواست برم داخل، توی این یک هفته که از مدرسه اخراج شدم حسابی بهم خوش گذشت، با دستم موهامو درست کردم، بهتر بود سرمو بلند میکردم و به همه خبر میدادم که من اومدم، البته فکر نکنم کسی از اومدن من راضی باشه، خواستم اولین قدمم رو بردارم که با بوق ماشینی پریدم هوا، جیمین بود، مرتیکه پارکینگ برای چیه حتما میخواسته با این کارش سکتم بده تا از دستم راحت شه، همینجور که خیره ماشینش بود اومد پایین و تو فاصله چند قدمیم ایستاد.
جیمین: خانم جئون اوضاعتون چطوره؟.
_ شما چی برداشت میکنید.
عینک افتابیشو از روی چشماش برداشت.
جیمین: امیدوارم این یک هفته برات خوش گذشته باشه.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه بهش چیزی بگم با قدمای بلند رفتم سمت کلاسم،،،، با وارد شدنم همه سرا چرخید سمتم،دستامو بهم زدم و با لبخند گفتم.
_ سلام من اومدم.
فقط دو سه نفر جوابمو دادن، رفتم سمت میزم و نشستم روش، سوجین از جاش بلند شد و روبه همه شد
سوجین: کیا برنامه ریزی رو انجام دادن؟.
برنامه ریزی؟! اون چی بود دیگه!
همه بچه ها با شوق صداشو دراومد.
+ اول من به آقای پارک نشون میدم.
سوجین: اول من نشون میدم از من خیلی قشنگ شده!.
با کنجکاوی بهشون خیره شدم از اونجایی که نمیدونستم موضوع چیه اما با فکری که به سرم زد خندم گرفت، بهتر بود منم یه برنامه ریزی حسابی درست کنم، گوشیمو از جیبم درآوردم و تایم های مختلف رو آلارم کردم،،،بهتر بود از جیمین بخاطر راه ندادنم به خونش انتقام بگیرم تا دلم خنک شه هیزل نیستم تا کلاس درستو بهم نزنم.....بعد از ده دقیقه جیمین وارد کلاس شد همه با احترامش بلند شدن، نگاهش به من بود، گیفشو گذاشت روی میز و همینجور که به سمت تخته میرفت گفت.
جیمین: ادب حکم میکنه اگه بزرگتری از در کلاس اومد داخل همه به احترامش بلند شن!
میدونستم منظورش منم، متقابلش پوزخندی زدم و گفتم.
_ متاسفانه ادب ما بلد نیست حکم کنه!.
بعضی از دانش آموزا ریز ریزکی میخندیدن، جیمین نیم نگاهی بهم انداخت خواست بهم چیزی بگه اما منصرف شد.
جیمین: کارایی که ازتون خواستم رو انجام دادین؟.
همه بچه ها یک صدا گفتن بله از این هماهنگیشون جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.
جیمین: از شما هم میخوام خانم جئون!.
میدونستم همچین میکنه.
جیمین: خب اول کی میاره تا نشون بده؟
سوجین از جاش بلند شد، مقوای آبی رو از روی زمین برداشت خواست اولین قدم رو برداره که با خوردن آلارم گوشیم سرجاش متوقف شد، همه سرا چرخید سمتم،گوشیمو گرفتم تو دستم و با صدای بلند گفتم.
_ وقت صبحانه خوردنه!.
زیر نگاه متعجبشون لقمه ای که مامانم درست کرده بود رو از کیفم درآوردم، گاز بزرگی به لقمه زدم و قبل از اینکه قورتش بدم دوباره آلارم گوشیم به صدا دراومد. لقمه رو بزور قورت دادم.
_ وقت فوتباله کسایی که دوست دارن باهام نگاه کنن بیان کنارم.
گوشیمو حالت عمودی روی میز گذاشتم، و با چند پسری که دورم جمع شده بودن مشغول تماشای فوتبال شدیم،هنوز چند ثانیه از بخش فوتبال نگذشته بود که برای بار سوم آلارم زنگ خورد.
_ وقت بازی با گوشیه!.
گوشیو توی دستم گرفتم و مشغول بازی کردن باهاش شدم، بار چهارم هم الارم زنگ خورد.
_ وقت مشاورست کسایی که مشکل دارن میتونن مجانی مشکلشون رو بهم بگن.
پسرا انگاری از این نمایش ساختگی خیلی خوششون اومده بود ولی دخترا داشتن از حرص رنگشون به قرمز تغییر میکرد.جیمین اومد جلو و محکم کتاب توی دستشو روی میزم کوبید. اخم هامو توهم بردم و با عصبانیت گفتم.
_ آقای پارک لطفا ته صف، نکنه خانوادتون به شما یاد ندادن ته صف یعنی چی!.
خواست چیزی بگه که دوباره آلارم به صدا درآمد.جیمین داشت سعی میکرد خونسرد باشه ولی انگاری کارای من زیادی رو مخش بود.
_ وقت خوابه،اقای پارک تا بیدار نشدم درس ندین.
خواستم سرمو بزارم روی میز که صداشو بلند کرد.
جیمین: این مسخره بازیا چیه که از خودت در میاری؟.
چشماشو کمی گشاد کردم.
_ کدوم مسخره بازیا؟.
جیمین: همینا دیگه اینجا کلاس درسه نه کلاس خوشگذرانی!.
نگاهمو بی تفاوت نشون دادم.
_ آها اینا فقط دارم برنامه ریزمو به شما نشون میدم.
دستی کشید تو موهاش و نفسشو فرستاد بیرون.
جیمین: من برای...
پایان پارت
۲۰.۵k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲