my dear patient part 2
~روز اول به عنوان خدمتکار~
ا/ت ویو:
روز به روز دستام ضعیف تر میشد
و حالا امروز!
کلی کار باید میکردم کلیی نه یکی نه دوتا....خیلی زیاد بودن
بدنم توانشو نداشت
حالم خیلی خوب نبود ولی اگه قرار بود چیزی بروز ندم نباید نشون میدادم که حالم خوب نیس...
از تختم بلند شدم و لباسامو عوض کردم موهامو گوجه ای بستم و از اتاقم بیرون رفتم
دست سمت چپم ضعف داشت...فکر نکنم حتی یه لیوانم بتونم الان بلند کنم...
تا چند دقیقه دیگه کوک صبحانه میخورد..
بیکن با نیمرو به همراه یه لیوان اب پرتقال و همینطور سبزیجات
همرو اماده کردمو توی سینی گذاشتم
دستم درد میکرد خیلی زیاد...دیگه واقعا نمیتونستم چیزی بلند کنم....پس تصمیم گرفتم ازش استفاده نکنم
اجوما رو صدا زدم تا سینی رو برای کوک بالا ببره
سینی رو برد بالا
ولی بعد چند ثانیه با سینی اومد پایین
اجوما:ارباب میگن که...دلشون پنج کیک میخواد دقیقا با ۵ تا کیک به همراه خامه بلوبری و توت فرنگی همینطور سس شکلات به همراه اسموتی توت فرنگی
+چ..چ...چییی چه خبرههه
*اگه اینکارا رو میکردم ...تا شب نابود میشدم...
اجوما:و گفتن خودتون براشون ببرید...
+باشه ...ممنون اجوما...
*شروع کردم به اماده کردن غذا ها همه چیو حاضر کردمو توی سینی گذاشتم خیلی سنگین شده بود...
از اونجایی که حس کردم دستم بهتر شده و با دست چپ راحت تر بودم
سینی رو با دشت چپ گرفتم و بردم بالا
در زدم و وارد شدم
+ارباب...غذاتونو اوردم..
_باشه بزارش رو میز
*خواستم غذا رو بزارم رو میز...که یهو دستم کلا از کار افتاد..همهی غذا ها رو ی زمین پخش شد
کوک نگاهی به دستم انداخت...افتادن ناگهانیه دستمو دیده بود
و بعد خودمو نگاه کرد
_ا/ت؟؟تو...تو حالت خوبه؟؟دستت ...یدفعه چی شد؟؟باید بریم دکتررر
*مچ دستمو گرفت و خواست ببرتم بیرون از عمارت ولی گفتم
+نه...ارباب خواهش میکنم...من نمیخوام برم دکتر...حالم خوبه ...
فقط یکم باید استراحت کنم...اگه مشکلی نیست ...اجوما براتون صبحانه اماده کنن
_ولی ا/ت...دستت رسما یه لحظه از کار افتاد...
+هیچی نیست ارباب(لبخند ملیح)من خوبم...
_ا/ت ...مطمئنی؟؟مطمئنی نیازی به پزشک نیست؟؟
+اره ..کوکی مطمئنم...
_کو...کی؟...وایسا...این یعنی...تو هنوزم منو دوست داری نه؟؟
+از روی عادت بود...
_تو به هیچی هیچچ وقت عادت نمیکنی ا/ت بس کن
بگو چه اتفاقی برات افتاده!
+هیچی نشده کوک...فقطط بیخیال شو*با چشای اشکی از اتاق بیرون اومدم..چرا نمیتونستم داشته باشمش؟...چرا باید این اتفاقا می افتاد؟....
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگوکوک
___________________________________
اممم...تا الان چطور شده؟..خوشتون اومده یا نه؟
ا/ت ویو:
روز به روز دستام ضعیف تر میشد
و حالا امروز!
کلی کار باید میکردم کلیی نه یکی نه دوتا....خیلی زیاد بودن
بدنم توانشو نداشت
حالم خیلی خوب نبود ولی اگه قرار بود چیزی بروز ندم نباید نشون میدادم که حالم خوب نیس...
از تختم بلند شدم و لباسامو عوض کردم موهامو گوجه ای بستم و از اتاقم بیرون رفتم
دست سمت چپم ضعف داشت...فکر نکنم حتی یه لیوانم بتونم الان بلند کنم...
تا چند دقیقه دیگه کوک صبحانه میخورد..
بیکن با نیمرو به همراه یه لیوان اب پرتقال و همینطور سبزیجات
همرو اماده کردمو توی سینی گذاشتم
دستم درد میکرد خیلی زیاد...دیگه واقعا نمیتونستم چیزی بلند کنم....پس تصمیم گرفتم ازش استفاده نکنم
اجوما رو صدا زدم تا سینی رو برای کوک بالا ببره
سینی رو برد بالا
ولی بعد چند ثانیه با سینی اومد پایین
اجوما:ارباب میگن که...دلشون پنج کیک میخواد دقیقا با ۵ تا کیک به همراه خامه بلوبری و توت فرنگی همینطور سس شکلات به همراه اسموتی توت فرنگی
+چ..چ...چییی چه خبرههه
*اگه اینکارا رو میکردم ...تا شب نابود میشدم...
اجوما:و گفتن خودتون براشون ببرید...
+باشه ...ممنون اجوما...
*شروع کردم به اماده کردن غذا ها همه چیو حاضر کردمو توی سینی گذاشتم خیلی سنگین شده بود...
از اونجایی که حس کردم دستم بهتر شده و با دست چپ راحت تر بودم
سینی رو با دشت چپ گرفتم و بردم بالا
در زدم و وارد شدم
+ارباب...غذاتونو اوردم..
_باشه بزارش رو میز
*خواستم غذا رو بزارم رو میز...که یهو دستم کلا از کار افتاد..همهی غذا ها رو ی زمین پخش شد
کوک نگاهی به دستم انداخت...افتادن ناگهانیه دستمو دیده بود
و بعد خودمو نگاه کرد
_ا/ت؟؟تو...تو حالت خوبه؟؟دستت ...یدفعه چی شد؟؟باید بریم دکتررر
*مچ دستمو گرفت و خواست ببرتم بیرون از عمارت ولی گفتم
+نه...ارباب خواهش میکنم...من نمیخوام برم دکتر...حالم خوبه ...
فقط یکم باید استراحت کنم...اگه مشکلی نیست ...اجوما براتون صبحانه اماده کنن
_ولی ا/ت...دستت رسما یه لحظه از کار افتاد...
+هیچی نیست ارباب(لبخند ملیح)من خوبم...
_ا/ت ...مطمئنی؟؟مطمئنی نیازی به پزشک نیست؟؟
+اره ..کوکی مطمئنم...
_کو...کی؟...وایسا...این یعنی...تو هنوزم منو دوست داری نه؟؟
+از روی عادت بود...
_تو به هیچی هیچچ وقت عادت نمیکنی ا/ت بس کن
بگو چه اتفاقی برات افتاده!
+هیچی نشده کوک...فقطط بیخیال شو*با چشای اشکی از اتاق بیرون اومدم..چرا نمیتونستم داشته باشمش؟...چرا باید این اتفاقا می افتاد؟....
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگوکوک
___________________________________
اممم...تا الان چطور شده؟..خوشتون اومده یا نه؟
۵.۳k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.