دفتر خاطرات پارت یازدهم
قسمت یازدهم
_ منظورت چیه؟
تک خنده ای بلندی کرد.
+خودتو به اون راه نزن بگو دیگه برا دین زنی اومدی؟
اصلا نمیدونستم منظورش چیه داره درمورد چی حرف میزنه.از پشت میز بلند شدم.
_ اه بابا چی میگی تو؟.
+ یعنی نمیدونی درمورد چی دارم حرف میزنم؟.
دیگه داشت خستم میکرد
_ نه نمیدونم .
+ پس بیخیال بگو چرا بدن در زدن وارد خونه شدی؟.
پوزخند صدا داری زدم و با متلک گفتم.
_ عااا ببخشید که از شما اجازه نگرفتم و وارد خونه شدم.
+ باید میگرفتی در دسترس که بودم!
تو یه کلام بگم که ضایع شدم
_ برو اون ور میخوام رد شم.
با دستش جلوی خروجمو گرفت.
+ اگه نرم چی میشه؟.
_ که نمیری اره؟؟.
ابروهاشو داد بالا.
+ اره نمیرم.
خیلی سریع دستشو گاز گرفتم.
+ ای وحشی چته دستمو ول کن.
جیمین:اینجا چه خبره؟
دست از گاز گرفتن برداشتم،، دستش خیلی شور بود.
_ چه بد مزه ای چرا اینقدر شوری دیشب توی آب نمک خوابیدی؟
با اخم بهم نگاه میکردم
جیمین:خانم جئون اینجا چیکار میکنید.
لبخند دندون نمایی زدم
_ راستش براتون غذا آوردم برای تشکر بابت اینکه منو رسوندین البته سهم غذای خودمه ولی دلم نیومد تنها بخورم.
+ اههه جیمین شی چرا قبل اومدنم نگفتی همسایه هاتون سگ نگهداری میکنن.
منو جیمین داشتیم با تعجب به اون پسر نگاه میکردیم.
جبمین: منظور چیه جونگکوک؟.
پس اسمش جونگکوک بود،اسمش قشنگ بود ولی نه به قشنگی اسم جیمین،وای خدا دارم چی میگم چرا باید اسم جیمین از نظرم قشنگ باشه.
کوک: چند دقیقه پیش یه سگ وحشی اینجوری گازم گرفت.
جایی که گاز گرفته بودم رو به جیمین نشون داد اعصبانی شدم به من میگفت سگ.
_ به من میگی سگ؟.
کوک:آلزایمر داری؟عاها خوبه که یادآوری کردم.
خیلی اعصبانی شدم انتظار داشتم جیمین ازم حمایت کنه ولی برعکس فقط نگام میکرد،برگشتم داخل آشپزخونه و ظرف غذای روی میز رو برداشتم.
جیمین:هیزل!.
اولین بار بود که اسممو صدا میکرد چقدر قشنگ میگفت هیزل کاش دوباره صدام کنه.
_ برید کنار شما حتی ارزش خوردن این غذارو ندارین.
کوک:عهههه ناراحت شدی؟.
_ نه خوشحال شدم داری میبینی!.
از بینشون خواستم رد شم که جونگکوک مچ دستمو گرفت.
کوک:من معذرت میخوام نمیدونستم که آدم بی جنبه ای....یعنی چیزه محترمی هستید وگرنه شما چیزی از یه فرشته نجات کمتر نداین
منظورشو از فرشته نجات نفهمیدم، ظرف غذارو از دستم گرفت و با خوشحالی و ذوق گفت.
کوک: وقتی میگم فرشته نجات منظورم اینه باورت نشه ولی داشتم از گرسنگی میموردم اگه نیومده بودی ممکن نبود چه بلایی سرم میومد.
کل اعصبانیتم خوابیده بود و جاشو به یه لبخند داده بود.جونگوک مثل یه بچه دوساله پشت میز نشست و ظرف غذا رو باز کرد با دیدن حجم کم غذا لب لوچش آویزن شد.
کوک:کمی بیشتر میاوردی ازت چیزی کم نمیشد.
رفتم پیشت میز نشستم.
_ وااا اینا برا منو جیمینه.
مشکوک گفت
کوک:تو و جیمین!.
_ اره خب منو جیم....
تازه یادم اومدم که دارم چی میگم من داشتم اسم کوچیک جیمین رو میگفتم ععههه،جیمین لبخند زنان اومد پشت صندلی و ظرف غذارو از جلوی جونگکوک برداشت.
جیمین:اینا مال منه کوکی برو براخودت نودل درست کن.
جونگکوک خیلی مظلوم داشت جیمین رو نگاه میکرد دلم براش سوخت.
_ خب من برم خونه غذا بخورم شما دوتا هم باهم اینو بخورید و ظرف غذارو برام بیارید فعلا.
جیمین:کجا خانم جئون بودید!.
_ باید برای اردو فردا خودمو آماده کنم
بدون شنیدن چیزی گفتن حرفی از پیششون رفتم،خیلی گشنم بود بهتر بود زود برم خونه و غذاهای دیشب رو گرم کنم.......
با دیدن اتوبوس خوشحال جیغ خفیفی کشیدم
_ آخ جون بلاخره اومد.
سوجین یکی از مغرور ترین دخترای کلاسمون گفت.
سوجین: یه طوری خوشحالی که انگاری میخوای بری عروسی.
چشم غره ای بهش رفتم و چیزی نگفتم این دختر ارزش نداشت.با اومدن میا و میچا خوشحال رفتم سمتشون و هرودتاشون رو بغل کردم.
میا:خوشبحالت داری با آقای پارک میری اردو چه حالی هم میکنی!.
چشمامو چرخوندم.
_ عزیزم ما که نمیریم ماه عسل میریم اردو.
میچا خندید و میا با غرغر گفت.
میا:خدانکنه تو زن جیمین بشی وگرنه دهنش سرویسه اصلا جیمین بیچاره چه گناهی کرده که خدا تورو انداخته تو دامنش.
هین بلندی کشیدم و با صدای بلند گفتم.
_ داری جدی میگی میا؟.
پایان پارت
لایک کامنت؟؟؟
_ منظورت چیه؟
تک خنده ای بلندی کرد.
+خودتو به اون راه نزن بگو دیگه برا دین زنی اومدی؟
اصلا نمیدونستم منظورش چیه داره درمورد چی حرف میزنه.از پشت میز بلند شدم.
_ اه بابا چی میگی تو؟.
+ یعنی نمیدونی درمورد چی دارم حرف میزنم؟.
دیگه داشت خستم میکرد
_ نه نمیدونم .
+ پس بیخیال بگو چرا بدن در زدن وارد خونه شدی؟.
پوزخند صدا داری زدم و با متلک گفتم.
_ عااا ببخشید که از شما اجازه نگرفتم و وارد خونه شدم.
+ باید میگرفتی در دسترس که بودم!
تو یه کلام بگم که ضایع شدم
_ برو اون ور میخوام رد شم.
با دستش جلوی خروجمو گرفت.
+ اگه نرم چی میشه؟.
_ که نمیری اره؟؟.
ابروهاشو داد بالا.
+ اره نمیرم.
خیلی سریع دستشو گاز گرفتم.
+ ای وحشی چته دستمو ول کن.
جیمین:اینجا چه خبره؟
دست از گاز گرفتن برداشتم،، دستش خیلی شور بود.
_ چه بد مزه ای چرا اینقدر شوری دیشب توی آب نمک خوابیدی؟
با اخم بهم نگاه میکردم
جیمین:خانم جئون اینجا چیکار میکنید.
لبخند دندون نمایی زدم
_ راستش براتون غذا آوردم برای تشکر بابت اینکه منو رسوندین البته سهم غذای خودمه ولی دلم نیومد تنها بخورم.
+ اههه جیمین شی چرا قبل اومدنم نگفتی همسایه هاتون سگ نگهداری میکنن.
منو جیمین داشتیم با تعجب به اون پسر نگاه میکردیم.
جبمین: منظور چیه جونگکوک؟.
پس اسمش جونگکوک بود،اسمش قشنگ بود ولی نه به قشنگی اسم جیمین،وای خدا دارم چی میگم چرا باید اسم جیمین از نظرم قشنگ باشه.
کوک: چند دقیقه پیش یه سگ وحشی اینجوری گازم گرفت.
جایی که گاز گرفته بودم رو به جیمین نشون داد اعصبانی شدم به من میگفت سگ.
_ به من میگی سگ؟.
کوک:آلزایمر داری؟عاها خوبه که یادآوری کردم.
خیلی اعصبانی شدم انتظار داشتم جیمین ازم حمایت کنه ولی برعکس فقط نگام میکرد،برگشتم داخل آشپزخونه و ظرف غذای روی میز رو برداشتم.
جیمین:هیزل!.
اولین بار بود که اسممو صدا میکرد چقدر قشنگ میگفت هیزل کاش دوباره صدام کنه.
_ برید کنار شما حتی ارزش خوردن این غذارو ندارین.
کوک:عهههه ناراحت شدی؟.
_ نه خوشحال شدم داری میبینی!.
از بینشون خواستم رد شم که جونگکوک مچ دستمو گرفت.
کوک:من معذرت میخوام نمیدونستم که آدم بی جنبه ای....یعنی چیزه محترمی هستید وگرنه شما چیزی از یه فرشته نجات کمتر نداین
منظورشو از فرشته نجات نفهمیدم، ظرف غذارو از دستم گرفت و با خوشحالی و ذوق گفت.
کوک: وقتی میگم فرشته نجات منظورم اینه باورت نشه ولی داشتم از گرسنگی میموردم اگه نیومده بودی ممکن نبود چه بلایی سرم میومد.
کل اعصبانیتم خوابیده بود و جاشو به یه لبخند داده بود.جونگوک مثل یه بچه دوساله پشت میز نشست و ظرف غذا رو باز کرد با دیدن حجم کم غذا لب لوچش آویزن شد.
کوک:کمی بیشتر میاوردی ازت چیزی کم نمیشد.
رفتم پیشت میز نشستم.
_ وااا اینا برا منو جیمینه.
مشکوک گفت
کوک:تو و جیمین!.
_ اره خب منو جیم....
تازه یادم اومدم که دارم چی میگم من داشتم اسم کوچیک جیمین رو میگفتم ععههه،جیمین لبخند زنان اومد پشت صندلی و ظرف غذارو از جلوی جونگکوک برداشت.
جیمین:اینا مال منه کوکی برو براخودت نودل درست کن.
جونگکوک خیلی مظلوم داشت جیمین رو نگاه میکرد دلم براش سوخت.
_ خب من برم خونه غذا بخورم شما دوتا هم باهم اینو بخورید و ظرف غذارو برام بیارید فعلا.
جیمین:کجا خانم جئون بودید!.
_ باید برای اردو فردا خودمو آماده کنم
بدون شنیدن چیزی گفتن حرفی از پیششون رفتم،خیلی گشنم بود بهتر بود زود برم خونه و غذاهای دیشب رو گرم کنم.......
با دیدن اتوبوس خوشحال جیغ خفیفی کشیدم
_ آخ جون بلاخره اومد.
سوجین یکی از مغرور ترین دخترای کلاسمون گفت.
سوجین: یه طوری خوشحالی که انگاری میخوای بری عروسی.
چشم غره ای بهش رفتم و چیزی نگفتم این دختر ارزش نداشت.با اومدن میا و میچا خوشحال رفتم سمتشون و هرودتاشون رو بغل کردم.
میا:خوشبحالت داری با آقای پارک میری اردو چه حالی هم میکنی!.
چشمامو چرخوندم.
_ عزیزم ما که نمیریم ماه عسل میریم اردو.
میچا خندید و میا با غرغر گفت.
میا:خدانکنه تو زن جیمین بشی وگرنه دهنش سرویسه اصلا جیمین بیچاره چه گناهی کرده که خدا تورو انداخته تو دامنش.
هین بلندی کشیدم و با صدای بلند گفتم.
_ داری جدی میگی میا؟.
پایان پارت
لایک کامنت؟؟؟
۲۴.۶k
۲۴ دی ۱۴۰۲