پارت ۲۴
پارت۲۴
ات: باشه میگم
بنیامین: میشنوم؟
ات وقتی که راجب اون عذابی که کشیده بود حرف میزد حالش بد میشد برای همین هیچ وقت هیچی نمی گفت اما الان مجبور بود
ات: اگر کار خطایی میکردم مامانمو کتک میزد اگر مامانم کار خطایی میکرد منو میزد حق زیاد خوردن زیاد خوابیدن نداشتیم تا یه روز یکی مون رو کتک نمی زد آروم نمیگرفت انگار حالش اون طوری بهتر میشد لذت میبرد همیشه بهم میگفت کاش به دنیا نمیومدی تو نحسیی
ات که گریش گرفت کوک سریع اومد پیشش تا ارومش کنه بنیامین هم که از شدت بغض نمیدونست چیکار کنه بغضش رو قورت داد
کوک: آقای بنیامین فکر کنم کافیه
بنیامین: بله درسته
ات: اما یه چیز دیگه ای هم هست
کوک: چی؟
بنیامین: ات چیزه دیگه ای هم هست؟بگو؟
ات: یه روز که از مدرسه داشتم میومدم دیدم جانگ بایه چاقوی خونیه توی دستش یکی رو کشته منو ندید اون لحظه قایم شدم اونی که کشته بود یه زنه تقریبا ۲۰ ساله میخورد دیدم سریع جنازرو برداشت و رفت بیرون
بنیامین:لعنتی مرتیکه عوضییی
کوک: ات چرا اینارو تاحالا به من نگفتی؟
ات: کوک هروقت یادش میوفتم حالم بد میشه برای همین هیچی نگفتم
کوک اتو محکم بغل کرد و سرشو نوازش میکرد
بنیامین: ات میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ات: چه خواهشی
بنیامین: فردا میای همه ی اینارو توی کلانتری بگی؟ ازت خواهش میکنم اون باید مجازات شه
ات: هرکاری که بتونم میکنم آقای باتن
کوک:...
خب دوستان اینو بخونید تا برم پارت بعدو بزارم ببخشید دیروز نزاشتم کار داشتم راستی بچه ها یه چیزی بگم بنیامین یه مرد اسپانیایی هست
ات: باشه میگم
بنیامین: میشنوم؟
ات وقتی که راجب اون عذابی که کشیده بود حرف میزد حالش بد میشد برای همین هیچ وقت هیچی نمی گفت اما الان مجبور بود
ات: اگر کار خطایی میکردم مامانمو کتک میزد اگر مامانم کار خطایی میکرد منو میزد حق زیاد خوردن زیاد خوابیدن نداشتیم تا یه روز یکی مون رو کتک نمی زد آروم نمیگرفت انگار حالش اون طوری بهتر میشد لذت میبرد همیشه بهم میگفت کاش به دنیا نمیومدی تو نحسیی
ات که گریش گرفت کوک سریع اومد پیشش تا ارومش کنه بنیامین هم که از شدت بغض نمیدونست چیکار کنه بغضش رو قورت داد
کوک: آقای بنیامین فکر کنم کافیه
بنیامین: بله درسته
ات: اما یه چیز دیگه ای هم هست
کوک: چی؟
بنیامین: ات چیزه دیگه ای هم هست؟بگو؟
ات: یه روز که از مدرسه داشتم میومدم دیدم جانگ بایه چاقوی خونیه توی دستش یکی رو کشته منو ندید اون لحظه قایم شدم اونی که کشته بود یه زنه تقریبا ۲۰ ساله میخورد دیدم سریع جنازرو برداشت و رفت بیرون
بنیامین:لعنتی مرتیکه عوضییی
کوک: ات چرا اینارو تاحالا به من نگفتی؟
ات: کوک هروقت یادش میوفتم حالم بد میشه برای همین هیچی نگفتم
کوک اتو محکم بغل کرد و سرشو نوازش میکرد
بنیامین: ات میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ات: چه خواهشی
بنیامین: فردا میای همه ی اینارو توی کلانتری بگی؟ ازت خواهش میکنم اون باید مجازات شه
ات: هرکاری که بتونم میکنم آقای باتن
کوک:...
خب دوستان اینو بخونید تا برم پارت بعدو بزارم ببخشید دیروز نزاشتم کار داشتم راستی بچه ها یه چیزی بگم بنیامین یه مرد اسپانیایی هست
۸.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.