گس لایتر/پارت 31
اسلاید دوم:جونگکوک
کمپانی جئون
09:15
جونگکوک( با پوزخند) : عالیه!
ایل دونگ: میتونم بپرسم چی عالیه؟!!...با اون چیکار داری؟
جونگکوک: نیاز نیست نگران باشی...کاری نمیکنم...فقط...از همون اولین بار که دیدمش حس خوبی بهش نداشتم... محض کنجکاوی بود
ایل دونگ: محض کنجکاوی؟!...از کی تا حالا آدما محض کنجکاوی میرن زیر و بم زندگی مردمو درمیارن؟!!
از زبان نویسنده:
ایل دونگ سوال پیچش میکرد... نگران بود... اما جونگکوک از شنیدن این خبر ب حدی به وجد اومده بود که توجه چندانی به ایل دونگ نداشت...توی خیال خودش سیر میکرد و...هر چند ثانیه تبسم محوی روی لبهاش نقش می بست که ایل دونگ رو بیش از بیش مشوش میکرد!...
ایل دونگ توی صورتش ریز شد...غرق شدن جونگکوک توی افکارش به خوبی مشهود بود!...دستشو جلوی صورتش تکون داد... جونگکوک ک ظاهراً از خیالات بیرون کشیده شد...نگاه سردی به ایل دونگ انداخت اما چیزی نگفت...ایل دونگ با تعجب پرسید: میتونم بپرسم چی تو سرت میگذره؟!
جونگکوک: میگم...فعلا...فقط دنبال کردن هیونو رو ادامه بده... روی رابطش با اون زن تمرکز کن ...ببین چه رابطه ای دارن...ازشون عکس یا فیلم هم تهیه کن...
ایل دونگ با کنایه گفت: چشم قربان!...اطاعت امر میشه!!...
بی توجه به لحن طعنه آمیز ایل دونگ دستشو روی شونه ایل دونگ گذاشت و گفت: حالا بیا ببینم تو این مدت که نبودم کارا اینجا چطور پیش رفته؟؟...
ایل دونگ: عجبببب!...کاش زودتر خبر هیونو رو بهت میگفتم تا اینطور به وجد بیای و یادت بیاد شرکتی هم وجود داره!
جونگکوک: بس کن این حرفا رو...گفتم که...همه کمک هاتو جبران میکنم
ایل دونگ: کمکت میکنم رفیق...میدونم قصد بدی نداری...فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
از جمله ی ایل دونگ ابروهاش رو در هم کشید... به ایل دونگ گفت: منظورت چیه؟!...مدام سعی میکنم حرفاتو نادیده بگیرم...چون بی دلیل نگرانی...اما ظاهراً قصد نداری بی خیال شی...ما که نمیخوایم جرمی مرتکب بشیم که انقدر نگران میشی!!!
چشماشو بست...سرشو تکون داد... با حالت گیجی گفت: باشه... باشه...چیزی نمیپرسم...اعتراضی هم نمیکنم...مثل همیشه بهت اعتماد دارم... اما ته ماجرا...تو همینطور حق به جانب بمون!...امیدوارم جاهامون عوض نشه...
عمارت ایم
18:35
از زبان بایول:
خونه والدینم که بودم فقط آمَ توی عمارت بود... بقیه شرکت بودن...زودتر از دفترش برگشته بود...با هم نشستیم و از خاطرات سفر خودم و جونگکوک براش تعریف کردم...
از زبان نابی :
وقتی از اون صحبت میکرد چشماش برق میزد!...براش مثل یه بت بود...بتی ک عاشقانه میپرستید...از اینکه انقدر سرزنده میدیمش خیلی خوشحال بودم...همیشه نگران بودم که فرد نالایقی همسرش بشه و بایول معصوم منو آزرده کنه...اما حالا...خیالم راحت شده...
وقتی حرفاش تموم شد دستشو سمت کیفش برد و گفت: آمَ...بهتره برم...فعلا خدمتکار نداریم باید خودم برم خونه...و برای شام چیزی آماده کنم... جونگکوک هم رفته شرکت خودش...
دست بایولو گرفتم...با لبخند گفتم: خب...پس امشب رو با ما شام بخورین...من هنوز ب نبودت عادت نکردم بایول...همه ی خانواده دلتنگت هستن...
به جونگکوک خبر بده که بیاد اینجا
بایول: باشه...
کمپانی جئون
09:15
جونگکوک( با پوزخند) : عالیه!
ایل دونگ: میتونم بپرسم چی عالیه؟!!...با اون چیکار داری؟
جونگکوک: نیاز نیست نگران باشی...کاری نمیکنم...فقط...از همون اولین بار که دیدمش حس خوبی بهش نداشتم... محض کنجکاوی بود
ایل دونگ: محض کنجکاوی؟!...از کی تا حالا آدما محض کنجکاوی میرن زیر و بم زندگی مردمو درمیارن؟!!
از زبان نویسنده:
ایل دونگ سوال پیچش میکرد... نگران بود... اما جونگکوک از شنیدن این خبر ب حدی به وجد اومده بود که توجه چندانی به ایل دونگ نداشت...توی خیال خودش سیر میکرد و...هر چند ثانیه تبسم محوی روی لبهاش نقش می بست که ایل دونگ رو بیش از بیش مشوش میکرد!...
ایل دونگ توی صورتش ریز شد...غرق شدن جونگکوک توی افکارش به خوبی مشهود بود!...دستشو جلوی صورتش تکون داد... جونگکوک ک ظاهراً از خیالات بیرون کشیده شد...نگاه سردی به ایل دونگ انداخت اما چیزی نگفت...ایل دونگ با تعجب پرسید: میتونم بپرسم چی تو سرت میگذره؟!
جونگکوک: میگم...فعلا...فقط دنبال کردن هیونو رو ادامه بده... روی رابطش با اون زن تمرکز کن ...ببین چه رابطه ای دارن...ازشون عکس یا فیلم هم تهیه کن...
ایل دونگ با کنایه گفت: چشم قربان!...اطاعت امر میشه!!...
بی توجه به لحن طعنه آمیز ایل دونگ دستشو روی شونه ایل دونگ گذاشت و گفت: حالا بیا ببینم تو این مدت که نبودم کارا اینجا چطور پیش رفته؟؟...
ایل دونگ: عجبببب!...کاش زودتر خبر هیونو رو بهت میگفتم تا اینطور به وجد بیای و یادت بیاد شرکتی هم وجود داره!
جونگکوک: بس کن این حرفا رو...گفتم که...همه کمک هاتو جبران میکنم
ایل دونگ: کمکت میکنم رفیق...میدونم قصد بدی نداری...فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
از جمله ی ایل دونگ ابروهاش رو در هم کشید... به ایل دونگ گفت: منظورت چیه؟!...مدام سعی میکنم حرفاتو نادیده بگیرم...چون بی دلیل نگرانی...اما ظاهراً قصد نداری بی خیال شی...ما که نمیخوایم جرمی مرتکب بشیم که انقدر نگران میشی!!!
چشماشو بست...سرشو تکون داد... با حالت گیجی گفت: باشه... باشه...چیزی نمیپرسم...اعتراضی هم نمیکنم...مثل همیشه بهت اعتماد دارم... اما ته ماجرا...تو همینطور حق به جانب بمون!...امیدوارم جاهامون عوض نشه...
عمارت ایم
18:35
از زبان بایول:
خونه والدینم که بودم فقط آمَ توی عمارت بود... بقیه شرکت بودن...زودتر از دفترش برگشته بود...با هم نشستیم و از خاطرات سفر خودم و جونگکوک براش تعریف کردم...
از زبان نابی :
وقتی از اون صحبت میکرد چشماش برق میزد!...براش مثل یه بت بود...بتی ک عاشقانه میپرستید...از اینکه انقدر سرزنده میدیمش خیلی خوشحال بودم...همیشه نگران بودم که فرد نالایقی همسرش بشه و بایول معصوم منو آزرده کنه...اما حالا...خیالم راحت شده...
وقتی حرفاش تموم شد دستشو سمت کیفش برد و گفت: آمَ...بهتره برم...فعلا خدمتکار نداریم باید خودم برم خونه...و برای شام چیزی آماده کنم... جونگکوک هم رفته شرکت خودش...
دست بایولو گرفتم...با لبخند گفتم: خب...پس امشب رو با ما شام بخورین...من هنوز ب نبودت عادت نکردم بایول...همه ی خانواده دلتنگت هستن...
به جونگکوک خبر بده که بیاد اینجا
بایول: باشه...
۱۷.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.