پارت 26
پارت 26
ویوی بومگیو:
چند روز از اون ملاقات گذشت و من دومین روز تمام وسایلمو جمع کردم... روی تخت نشسته بودم تا ساعت 12 بشه... اخرین نگاه رو به اتاق و گیتار انداختم... پنج دقیقه به 12. بلند شدم. .. به سالن نگاه کردم.. هیچکس نبود.. سکوت بود و سکوت.. کیف کوچولومو برداشتم ...پامو گذاشتم که اولین قدمو بردارم.. ولی.. واقعا میخوام برم؟ مگه عاشق نبودم؟... ولی... مگه اون عاشقم بود.. مگه نمیخواستم عاشقش کنم؟ ولی مگه اون عاشقم میشد؟ مگه بغلشو دوست نداشتم؟ مگه مال من بود؟... عجولانه تصمیم نگرفته بود.. بهترین تصمیم همین بود..
ویوی یونجون:
برای اخرین بار به خودم تو اینه نگاه کردم... خوب شده بودم... دسته گل رز سفیدمو برداشتم و اروم اروم به طرف اتاق بومگیو رفتم... در اتاقش بسته بود.. پس بیداره... هروقت در اتاقش بستس یعنی بیداره چون وقتی میخوابه در اتاقشو باز میذاره.. دو تقه به در زدم.. منتظر موندم... جوابی نیومد.. بار دوم... جوابی نیومد... بار سوم گفتم:بومگیو؟... و در رو اروم باز کردم... ولی.. اتاق مرتب بود و... خالی؟ حتما رفته پایین... تند رفتم پایین... از خدمتکارا پرسیدم .. گفتن ندیدنش. همه جارو گشتم.. تک تک جاهای خونه.. یعنی کجا بود؟ همه جارو گشتم... تا صبح... ولی نبود... که نبود...
چند روز گذشت ولی... هیچ خبری از کوچولوم نبود... بومگیو... غیب شده بود :_)
🙃 پایان فصل 1
ویوی بومگیو:
چند روز از اون ملاقات گذشت و من دومین روز تمام وسایلمو جمع کردم... روی تخت نشسته بودم تا ساعت 12 بشه... اخرین نگاه رو به اتاق و گیتار انداختم... پنج دقیقه به 12. بلند شدم. .. به سالن نگاه کردم.. هیچکس نبود.. سکوت بود و سکوت.. کیف کوچولومو برداشتم ...پامو گذاشتم که اولین قدمو بردارم.. ولی.. واقعا میخوام برم؟ مگه عاشق نبودم؟... ولی... مگه اون عاشقم بود.. مگه نمیخواستم عاشقش کنم؟ ولی مگه اون عاشقم میشد؟ مگه بغلشو دوست نداشتم؟ مگه مال من بود؟... عجولانه تصمیم نگرفته بود.. بهترین تصمیم همین بود..
ویوی یونجون:
برای اخرین بار به خودم تو اینه نگاه کردم... خوب شده بودم... دسته گل رز سفیدمو برداشتم و اروم اروم به طرف اتاق بومگیو رفتم... در اتاقش بسته بود.. پس بیداره... هروقت در اتاقش بستس یعنی بیداره چون وقتی میخوابه در اتاقشو باز میذاره.. دو تقه به در زدم.. منتظر موندم... جوابی نیومد.. بار دوم... جوابی نیومد... بار سوم گفتم:بومگیو؟... و در رو اروم باز کردم... ولی.. اتاق مرتب بود و... خالی؟ حتما رفته پایین... تند رفتم پایین... از خدمتکارا پرسیدم .. گفتن ندیدنش. همه جارو گشتم.. تک تک جاهای خونه.. یعنی کجا بود؟ همه جارو گشتم... تا صبح... ولی نبود... که نبود...
چند روز گذشت ولی... هیچ خبری از کوچولوم نبود... بومگیو... غیب شده بود :_)
🙃 پایان فصل 1
۵۸۴
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.