وقتی دزدیده میشی اما... فیک جونگکوک
پارت:38
به می یونگ که توی بغلش اروم گرفته بود نگاه کردم حتما باباش رو میخاست که اینقدر گریه میکرد پس راسته ک دخترا باباشونو زیاد دوست دارن
-ت تو اینجا چیکار داری
جونگکوک می یونگ رو گذاشت توی گهوارش و اومد سمت من
دقیقا رو به روم وایساد و دستشو نوازش وار روی گونم کشید
+اومدم تورو با خودم ببرم
دستشو پس زدم و گفتم
-کوک از اینجا برو ی بلایی سرت میاد
من واقعا نگرانش بودم اگ اتفاقی براش میوفتاد چی! اگ بخاطر من اسیب میدید چی!
+از چیزی نمیترسم ات برامم مهم نیست که بچه داری تو هنوزم مال منی
چطور باید بهش بگفتم که بچه از خودته
من تهیونگ رو دوست داشتم اما عاشق کوک بودم و اینا زمین تا اسمون با هم فرق دارن دوست داشتن تهیونگ بخاطر مهربونیش و اینکه من بهش عادت کرده بودم بود اما حسی ک من به کوک داشتم قابل بیان نبود
توی چشمایی ک چند ماه بخاطر دیدنشون لحظه شماری میکردم نگاه کردم
وقتی به اون دوتا تیله توی چشماش نگاه میکردم غرق میشدم توش اونقدری ک هوش از سرم میپروند اما بحث ما الان ی چیز دیگه بود
-من تهیونگ رو دوست دارم
+دروغ نگو ات چشمات اینو نمیگن
-دلیلی نداره بهت دروغ بگم
با دستش بازوم رو لمس کرد
+میدونم هنوزم منو میخای و اینو از صدای قلبت هم میشه فهمید
مگ صدای قلبم چقدر بلند بود ک اونم صداش رو فهمیده بود
سرش رو اورد نزدیکم منم به خیال اینکه میخاد ببوستم چشمامو بستم که با صدای پوزخندش دوباره چشمامو باز کردم
+تو ک گفتی منو نمیخای پس چی شد
-ت تو .. برو بیرو
هنوز حرفم تموم نشده بود که بوسه عمیقی رو شروع کرد
بوسه ای که پر از دلتنگی بود...با صدا از هم جدا شدیم و توی چشمای همدیگه نگاه کردیم به نفس نفس افتاده بودیم
+همه چیو درست میکنم بهم اعتماد کن
من به اون اعتماد داشتم اما نفرت تهیونگ نسبت به کوک منو میترسوند
-تهیونگ تورو..
دستشو گذاشت روی لبم و گفت
+اونم درست میکنم
-ا اما کوک
+ات نگران نباش حالا هم بیا بریم پایین
-کوک تو باید بری همین الان
بدون توجه به حرفای من دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
از پله ها ک رفتیم پایین صدای در اومد
×ات عزیزم من او..
حرفش با دیدن جونگکوک یادش رفت
سریع دستشو برد سمت کمرش و تفنگشو در اورد
×تو اینجا چه غلطی میکنی
+باید باهات حرف بزنم
×چه حرفی ها چه حرفی از خونه ی من گم شو بیرون
+تا وقتی حرفهامو نشنوی جایی نمیرم
×اما من تورو میکشم
بعد از شنیدن این حرف تهیونگ سریع خودمو کشیدم جلو و شدم سپر کوک
×ات داری چیکار میکنی
+ات برو کنار
توی چشمای تهیونگ نگاه کردم و گفتم
-تو گفتی تا هروقت پیشت بمونم کاری با اون نداری داری میزنی زیر قولت
×اون اومده اینجا
-اما من هنوز پیش توهم(با داد
×ات برو کنار نمیخام اسیبی بهت بزنم
سرمو با سرعت به چپ و راست تکون دادم
نفس عمیقی کشید و دوباره تفنگشو گذاشت سر جاش و روبه کوک گفت:
×باشه بگو ببینم چی میخای بگی اما چرت پرت گفتی میکشمت همین فرستی هم ک داری باید مدیون به ات باشی....ادامه دارد
شرط:کامنت حمایت🥸🚬:)
#فیک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
به می یونگ که توی بغلش اروم گرفته بود نگاه کردم حتما باباش رو میخاست که اینقدر گریه میکرد پس راسته ک دخترا باباشونو زیاد دوست دارن
-ت تو اینجا چیکار داری
جونگکوک می یونگ رو گذاشت توی گهوارش و اومد سمت من
دقیقا رو به روم وایساد و دستشو نوازش وار روی گونم کشید
+اومدم تورو با خودم ببرم
دستشو پس زدم و گفتم
-کوک از اینجا برو ی بلایی سرت میاد
من واقعا نگرانش بودم اگ اتفاقی براش میوفتاد چی! اگ بخاطر من اسیب میدید چی!
+از چیزی نمیترسم ات برامم مهم نیست که بچه داری تو هنوزم مال منی
چطور باید بهش بگفتم که بچه از خودته
من تهیونگ رو دوست داشتم اما عاشق کوک بودم و اینا زمین تا اسمون با هم فرق دارن دوست داشتن تهیونگ بخاطر مهربونیش و اینکه من بهش عادت کرده بودم بود اما حسی ک من به کوک داشتم قابل بیان نبود
توی چشمایی ک چند ماه بخاطر دیدنشون لحظه شماری میکردم نگاه کردم
وقتی به اون دوتا تیله توی چشماش نگاه میکردم غرق میشدم توش اونقدری ک هوش از سرم میپروند اما بحث ما الان ی چیز دیگه بود
-من تهیونگ رو دوست دارم
+دروغ نگو ات چشمات اینو نمیگن
-دلیلی نداره بهت دروغ بگم
با دستش بازوم رو لمس کرد
+میدونم هنوزم منو میخای و اینو از صدای قلبت هم میشه فهمید
مگ صدای قلبم چقدر بلند بود ک اونم صداش رو فهمیده بود
سرش رو اورد نزدیکم منم به خیال اینکه میخاد ببوستم چشمامو بستم که با صدای پوزخندش دوباره چشمامو باز کردم
+تو ک گفتی منو نمیخای پس چی شد
-ت تو .. برو بیرو
هنوز حرفم تموم نشده بود که بوسه عمیقی رو شروع کرد
بوسه ای که پر از دلتنگی بود...با صدا از هم جدا شدیم و توی چشمای همدیگه نگاه کردیم به نفس نفس افتاده بودیم
+همه چیو درست میکنم بهم اعتماد کن
من به اون اعتماد داشتم اما نفرت تهیونگ نسبت به کوک منو میترسوند
-تهیونگ تورو..
دستشو گذاشت روی لبم و گفت
+اونم درست میکنم
-ا اما کوک
+ات نگران نباش حالا هم بیا بریم پایین
-کوک تو باید بری همین الان
بدون توجه به حرفای من دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
از پله ها ک رفتیم پایین صدای در اومد
×ات عزیزم من او..
حرفش با دیدن جونگکوک یادش رفت
سریع دستشو برد سمت کمرش و تفنگشو در اورد
×تو اینجا چه غلطی میکنی
+باید باهات حرف بزنم
×چه حرفی ها چه حرفی از خونه ی من گم شو بیرون
+تا وقتی حرفهامو نشنوی جایی نمیرم
×اما من تورو میکشم
بعد از شنیدن این حرف تهیونگ سریع خودمو کشیدم جلو و شدم سپر کوک
×ات داری چیکار میکنی
+ات برو کنار
توی چشمای تهیونگ نگاه کردم و گفتم
-تو گفتی تا هروقت پیشت بمونم کاری با اون نداری داری میزنی زیر قولت
×اون اومده اینجا
-اما من هنوز پیش توهم(با داد
×ات برو کنار نمیخام اسیبی بهت بزنم
سرمو با سرعت به چپ و راست تکون دادم
نفس عمیقی کشید و دوباره تفنگشو گذاشت سر جاش و روبه کوک گفت:
×باشه بگو ببینم چی میخای بگی اما چرت پرت گفتی میکشمت همین فرستی هم ک داری باید مدیون به ات باشی....ادامه دارد
شرط:کامنت حمایت🥸🚬:)
#فیک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
۱۱۱.۳k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.