psty30
نامجون:...ن..نه فقط چون دیر کردی نگران شدم
سانا:نه هاجون گفت میاره
نامجون:اها..باشه بیا داخل سرما میخوری (گرفته)
سانا:چند دقیقه بعد از اومدن هاجون کوک و بچه ها هم اومد وقتی داخل شدن با شمع های روشن سمت کوک رفتیم بعد کلی بگو و بخندو راضی کردن کوک که دفعه بعدی خودم برات کیک میپزم.. بعد شام همه گی برای خوردن سوجو نشستیم
عجیب بود نامجون توی فکر بود و هاجون ی جور خاص نگام میکرد بقیه بچه ها هم انگار خیلی مشتاق برا آشنا شدن باهم بودیم
سر یک میز نشستیم قرار شد جرعت حقیقت بازی کنیم و به هرکس افتاد یک پیک بخوره
وسط های بازی بودیم شیشه به من و تهیونگ افتاد منتظر به سوالی که میخواد بپرسه خیره شدم
تهیونگ:تا الان عاشق شدی؟
سانا:با حرفش یاد خاطراتم با یونگی از دبیرستا تا اون روز افتادم و در جواب سر تکون داد یک پیک رفتم بالا
بعد از کوک و جیمین این دفعه به من و جین افتاد
جین:میتونی از اون شخص کمی بگی؟
سانا:خنده ای کردم و گفتم
اون خیلی سرد و جدی بود برای همه بجز من
چشم های گربه ای و چهره جذابی داشت
کل دختر های زمان دبیرستان دنبالش بودن
خوابیدن رو خیلی دوس داشت
همیشه وقتی پاییز میرسید تا اخر زمستون نارنگی به دست بود
لبخند لثه ایش توی قلبم لرزه مینداخت
رفتار هاش بیشتر از یک مرد بود توری که بعد اون روز هیچ مردی نتونست جاشو بگیره اون خاص بود و برای من خاص هم میمونه از پارسال ارزوم بوده فقط یک بار ببینمش ولی هنوز هم نیومده
پیک رو بالا کشیدم وقتی متوجه آخرین پیک شدم شیشه رو بالا گرفتم و تکوکش دادم ....نفر اول
دخترک دیگه نتونست تحمل کنه سرش شول شد و خواست با میز برخورد ولی سرص روی دست هاجون فرو اومد و بخواب رفت همه شاهد دلتنگی اون دختر به عشقش شده بودن ولی رازی رو پنهون کرده بودن که فقط کوک خبر نداشت هاجون با چشم های براق به دخترک کیوت و معصومی که الان جلوش خوابیده بود خیره شده بود تنها فرد هوش یار جمع هاجون و نامجون بود...
سانا:نه هاجون گفت میاره
نامجون:اها..باشه بیا داخل سرما میخوری (گرفته)
سانا:چند دقیقه بعد از اومدن هاجون کوک و بچه ها هم اومد وقتی داخل شدن با شمع های روشن سمت کوک رفتیم بعد کلی بگو و بخندو راضی کردن کوک که دفعه بعدی خودم برات کیک میپزم.. بعد شام همه گی برای خوردن سوجو نشستیم
عجیب بود نامجون توی فکر بود و هاجون ی جور خاص نگام میکرد بقیه بچه ها هم انگار خیلی مشتاق برا آشنا شدن باهم بودیم
سر یک میز نشستیم قرار شد جرعت حقیقت بازی کنیم و به هرکس افتاد یک پیک بخوره
وسط های بازی بودیم شیشه به من و تهیونگ افتاد منتظر به سوالی که میخواد بپرسه خیره شدم
تهیونگ:تا الان عاشق شدی؟
سانا:با حرفش یاد خاطراتم با یونگی از دبیرستا تا اون روز افتادم و در جواب سر تکون داد یک پیک رفتم بالا
بعد از کوک و جیمین این دفعه به من و جین افتاد
جین:میتونی از اون شخص کمی بگی؟
سانا:خنده ای کردم و گفتم
اون خیلی سرد و جدی بود برای همه بجز من
چشم های گربه ای و چهره جذابی داشت
کل دختر های زمان دبیرستان دنبالش بودن
خوابیدن رو خیلی دوس داشت
همیشه وقتی پاییز میرسید تا اخر زمستون نارنگی به دست بود
لبخند لثه ایش توی قلبم لرزه مینداخت
رفتار هاش بیشتر از یک مرد بود توری که بعد اون روز هیچ مردی نتونست جاشو بگیره اون خاص بود و برای من خاص هم میمونه از پارسال ارزوم بوده فقط یک بار ببینمش ولی هنوز هم نیومده
پیک رو بالا کشیدم وقتی متوجه آخرین پیک شدم شیشه رو بالا گرفتم و تکوکش دادم ....نفر اول
دخترک دیگه نتونست تحمل کنه سرش شول شد و خواست با میز برخورد ولی سرص روی دست هاجون فرو اومد و بخواب رفت همه شاهد دلتنگی اون دختر به عشقش شده بودن ولی رازی رو پنهون کرده بودن که فقط کوک خبر نداشت هاجون با چشم های براق به دخترک کیوت و معصومی که الان جلوش خوابیده بود خیره شده بود تنها فرد هوش یار جمع هاجون و نامجون بود...
۱۱.۳k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.