تک پارتی
وقتی توی عمارت
جونگکوک
هیچی نمیدید خب چون یه پارچه روی چشماش بود
سوفیا:لعنتی کسی اینجا نیست؟چشمام رو باز کنید
با پاهاش میکوبید به زمین و دستهاش هم بسته بود از شدت جیغ هاش هم صداش به سختی در میومد
خلاصه کنم شرایط خوبی نداشت
سوفیا:خواهش میکنم خانوادم نگران میشن
۳ ساعت بعد
سوفیا خوابش برده بود ولی با صدای باز شدن در چشماش رو مثل جن زده ها باز کرد
بعد از برداشته،شدن پارچه سیاه از روی چشماش بخاطر هجوم نور چند بار چشماش رو باز و بسته کرد تا به نور عادت کنه
سوفیا:خواهش میکنم بزار برم خواهش میکنم
نتونست حرفش رو ادامه بده چون با بی رحمی روی زمین افتاد
یارو:من کاره ای نیستم لطفا ساکت باش تا بیشتر بهت آسیب نزدم
چند روزی بود که اونجا زندانی شده بود حتی نمیخواست کی اونو زندانی کرده فقط هرروز یه نفر میومد از وضعیت اون خبر دار میشد و بعد میرفت چیزی نخورده بود و گلو دردت بشدت اذیت میکرد تقریبا داشت دوباره از هوش میرفت که صدای اونو بیدار نگه داشت
ایندفعه کسی وارد شد که از بقیه بادیگارد ها جدا بود و اونا پشتش راه میرفتن و این نشون میداد که اون مرد رئیسشون بود
مرد لباسی سرتا پا مشکی پوشیده بود و ماسکی هم روی صورتش گذاشته بود
سوفیا:اون تو رئیسی؟خواهش میکنم بزار برم
کوک :ببینم منو میشناسی؟
سوفیا:نه خواهش میکنم من گشنمه تشنمه
البته صدای مرد برای سوفیا آشنا بود ولی نمیتونست تشخیص بده که اون کیه. خانوادم هم تاالان دنبالم میگردن
توی یک ثانیه تمام بادیگارد ها برگشتن و مرد ماسکش رو درآورد
کوک:موقعی رو یادت میاد که منو با بی رحمی رد کردی؟منم بهت گفتم برت میگردونم
و فکر کنم برگردونم
داستانش اینجوری بود که جونگکوک چند ماه قبل به سوفیا درخواست میده ولی سوفیا اونو رد میکنه الان هم اونربرگشته بود
جونگکوک
هیچی نمیدید خب چون یه پارچه روی چشماش بود
سوفیا:لعنتی کسی اینجا نیست؟چشمام رو باز کنید
با پاهاش میکوبید به زمین و دستهاش هم بسته بود از شدت جیغ هاش هم صداش به سختی در میومد
خلاصه کنم شرایط خوبی نداشت
سوفیا:خواهش میکنم خانوادم نگران میشن
۳ ساعت بعد
سوفیا خوابش برده بود ولی با صدای باز شدن در چشماش رو مثل جن زده ها باز کرد
بعد از برداشته،شدن پارچه سیاه از روی چشماش بخاطر هجوم نور چند بار چشماش رو باز و بسته کرد تا به نور عادت کنه
سوفیا:خواهش میکنم بزار برم خواهش میکنم
نتونست حرفش رو ادامه بده چون با بی رحمی روی زمین افتاد
یارو:من کاره ای نیستم لطفا ساکت باش تا بیشتر بهت آسیب نزدم
چند روزی بود که اونجا زندانی شده بود حتی نمیخواست کی اونو زندانی کرده فقط هرروز یه نفر میومد از وضعیت اون خبر دار میشد و بعد میرفت چیزی نخورده بود و گلو دردت بشدت اذیت میکرد تقریبا داشت دوباره از هوش میرفت که صدای اونو بیدار نگه داشت
ایندفعه کسی وارد شد که از بقیه بادیگارد ها جدا بود و اونا پشتش راه میرفتن و این نشون میداد که اون مرد رئیسشون بود
مرد لباسی سرتا پا مشکی پوشیده بود و ماسکی هم روی صورتش گذاشته بود
سوفیا:اون تو رئیسی؟خواهش میکنم بزار برم
کوک :ببینم منو میشناسی؟
سوفیا:نه خواهش میکنم من گشنمه تشنمه
البته صدای مرد برای سوفیا آشنا بود ولی نمیتونست تشخیص بده که اون کیه. خانوادم هم تاالان دنبالم میگردن
توی یک ثانیه تمام بادیگارد ها برگشتن و مرد ماسکش رو درآورد
کوک:موقعی رو یادت میاد که منو با بی رحمی رد کردی؟منم بهت گفتم برت میگردونم
و فکر کنم برگردونم
داستانش اینجوری بود که جونگکوک چند ماه قبل به سوفیا درخواست میده ولی سوفیا اونو رد میکنه الان هم اونربرگشته بود
۸.۲k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.