MY WIFE ❣️🫀 ²
یه ۵ دیقه ای نشست و صدای زنگ در اومد
ا/ت رفت سمت درو تا بازش کرد پرید بغل تهیونگ و یه ۵ دیقه ای تو بغل هم بودن
تهیونگ:دلیل زندگیم چطوره؟
ا/ت:فعلا که دلیل زندگیت به خاطر کار یه هفته پیش شما هنوز دل درد داره
تهیونگ:خوب کاری کردم(با خنده و یه چشمک)
تهیونگ:هی نمیخوای دعوتم کنی بیام تو یه دم در بده ای چیزی بگی بد نیستا
ا/ت:او بله بله بفرمایید داخل آقای کیم
راوی:تهیونگ اومد تو خونه و ا/ت گفت وایسا برات یه چیزی بیارم بخوری
وقتی ا/ت رفت تو آشپزخونه تهیونگ همینجوری بهش زل زده بود و با اون لباس تنگ و کوتاه بدجور تحریک میشد اما خب تازه با ا/ت رابطه داشت
وقتی ا/ت از آشپزخونه اومد قهوه رو جلوی تهیونگ گذاشت و گفت بخور بریم بیرون زود باشششش
تهیونگ:خب بابا..اصن میگن قهوه رو باید آروم بخوری بزار بخورم انقد قر نزن خوشگل خانوم
راستی ا/ت با این لباس میخوای بیای بیرون به نظرت زیادی کوتاه نیس؟
ا/ت:عههه تهیونگ دوباره شروع نکن دیگ
راوی:تهیونگ فنجون قهوه اش رو گذاشت روز میزو بلند شد و ا/ت رو که رو صندلی راک نشسته بود بغلش کرد آورد پیش خودش رو مبل و در گوشش گفت
تهیونگ:آخه میدونی دوس ندارم غیر از خودم کسی به بیبیم دست بزنه یا نگاش کنه
راوی:تهیونگ فرصت نداد تا ا/ت چیزی بگه و لباشو رو لبای ا/ت گذاشت شروع به بوسیدنش کرد
بعد که نفس کم آوردن از هم جدا شدن و ا/ت گفت:یااا تهیونگ قرار نبود این کارو بدون هماهنگی بکنیا...حواست باشه کار به جاهای دیگه نرسه که تازه با کلی قرص دارو خودمو خوب کردم
تهیونگ:الان کار به جاهای دیگه هم میرسه
راوی:و دوباره شروع کیس
تهیونگ در حالی که ا/ت میبوسید بغلش کرد و تا اتاق رفتن و تهیونگ ا/ت رو تخت گذاشت خودش روش خیمه زد
تهیونگ:آماده ای بیبی دال؟(نیشخند)
ا/ت:پوف من که جلو تو کم میارم و یه چشمک
تهیونگ لباسای خودشو ا/ت دراوردو و.....😁🔞
راوی:اون روز ا/ت و تهیونگ یه رابطه عالی باهم داشتن و تقریبا یه هفته بعد از رابطشون ا/ت حالش بد میشه و میرن بیمارستان
دکتر:آقای کیم تبریک میگم همسرتون بارداره
تهیونگ با تعجب:وا..واقعاااا؟(با ذوق)
دکتر:بله پس مراقب همسرتون باشید و ازش خوب مراقبت کنید
تهیونگ ویو(تو خودش):ای شت ولی فعلا این خانوم همسرم نشده که من باردارش کردم وایی چه کنم
راوی:تهیونگ تصمیم گرفت از بابای ا/ت اجازه بگیره و بره خواستگاری
بعد چند روز تهیونگ رفت خواستگاری ا/ت و از اونجایی که کراش آرمیا خیلی خرپوله یه عروسی گرفتن که نگو نپرس
پایان
نوسنده: @giti.army
ا/ت رفت سمت درو تا بازش کرد پرید بغل تهیونگ و یه ۵ دیقه ای تو بغل هم بودن
تهیونگ:دلیل زندگیم چطوره؟
ا/ت:فعلا که دلیل زندگیت به خاطر کار یه هفته پیش شما هنوز دل درد داره
تهیونگ:خوب کاری کردم(با خنده و یه چشمک)
تهیونگ:هی نمیخوای دعوتم کنی بیام تو یه دم در بده ای چیزی بگی بد نیستا
ا/ت:او بله بله بفرمایید داخل آقای کیم
راوی:تهیونگ اومد تو خونه و ا/ت گفت وایسا برات یه چیزی بیارم بخوری
وقتی ا/ت رفت تو آشپزخونه تهیونگ همینجوری بهش زل زده بود و با اون لباس تنگ و کوتاه بدجور تحریک میشد اما خب تازه با ا/ت رابطه داشت
وقتی ا/ت از آشپزخونه اومد قهوه رو جلوی تهیونگ گذاشت و گفت بخور بریم بیرون زود باشششش
تهیونگ:خب بابا..اصن میگن قهوه رو باید آروم بخوری بزار بخورم انقد قر نزن خوشگل خانوم
راستی ا/ت با این لباس میخوای بیای بیرون به نظرت زیادی کوتاه نیس؟
ا/ت:عههه تهیونگ دوباره شروع نکن دیگ
راوی:تهیونگ فنجون قهوه اش رو گذاشت روز میزو بلند شد و ا/ت رو که رو صندلی راک نشسته بود بغلش کرد آورد پیش خودش رو مبل و در گوشش گفت
تهیونگ:آخه میدونی دوس ندارم غیر از خودم کسی به بیبیم دست بزنه یا نگاش کنه
راوی:تهیونگ فرصت نداد تا ا/ت چیزی بگه و لباشو رو لبای ا/ت گذاشت شروع به بوسیدنش کرد
بعد که نفس کم آوردن از هم جدا شدن و ا/ت گفت:یااا تهیونگ قرار نبود این کارو بدون هماهنگی بکنیا...حواست باشه کار به جاهای دیگه نرسه که تازه با کلی قرص دارو خودمو خوب کردم
تهیونگ:الان کار به جاهای دیگه هم میرسه
راوی:و دوباره شروع کیس
تهیونگ در حالی که ا/ت میبوسید بغلش کرد و تا اتاق رفتن و تهیونگ ا/ت رو تخت گذاشت خودش روش خیمه زد
تهیونگ:آماده ای بیبی دال؟(نیشخند)
ا/ت:پوف من که جلو تو کم میارم و یه چشمک
تهیونگ لباسای خودشو ا/ت دراوردو و.....😁🔞
راوی:اون روز ا/ت و تهیونگ یه رابطه عالی باهم داشتن و تقریبا یه هفته بعد از رابطشون ا/ت حالش بد میشه و میرن بیمارستان
دکتر:آقای کیم تبریک میگم همسرتون بارداره
تهیونگ با تعجب:وا..واقعاااا؟(با ذوق)
دکتر:بله پس مراقب همسرتون باشید و ازش خوب مراقبت کنید
تهیونگ ویو(تو خودش):ای شت ولی فعلا این خانوم همسرم نشده که من باردارش کردم وایی چه کنم
راوی:تهیونگ تصمیم گرفت از بابای ا/ت اجازه بگیره و بره خواستگاری
بعد چند روز تهیونگ رفت خواستگاری ا/ت و از اونجایی که کراش آرمیا خیلی خرپوله یه عروسی گرفتن که نگو نپرس
پایان
نوسنده: @giti.army
۱۸.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.