My lovely mafia🍷🧸🐾 p²²
هایون « وادفاخخخخ...تو عمارت من فقط یه آشپزخونه بود...این چقد خرپوله😶...امممم ببخشید خانم هان...امشب که مهمونی هستش...قطعا افراد آشپزخونه خصوصی نمیتونن اینهمه غذا درست کنن....پس...
خانم هان « سوال خوبی بود...برای مهمونی های مافیایی بزرگی مثل امشب...هردو آشپزخونه افرادش ترکیبی کار میکنن...برای همچین مهمونی هایی لیستی از خدمتکار ها برای پذیرایی انتخاب میشن...وقتی کارا انجام شد....همتون جمع میشید تا بگم...
هایون « عجب...ممنونم اجوما...اجوما؟؟
یونجی « کجایی مغز بادومی...خانم هان رفت تا به بقیه کارا برسه😐
هایون « هعی...خب یعنی الان من برم اینجا؟
یونجی « اره دیگه...نگران نباش همچی از قبل هماهنگ شدس...بیا بریم...
هایون « تقریبا با تیم آشپزخونه آشنا شده بودم...برعکس چیزی که انتظار داشتم مهربون بودند...یوجی و یونجون خواهر برادر دوقلویی بودند که از بچگی تو این عمارت بزرگ شدند...خانم کو خانم تقریبا مسن اما جذابی بود که از وقتی یونگی به این عمارت اومده غذاهای خانوادگیشون رو ایشون میپخت...چانهو پسر نوجوون ۱۸ ساله ای بود که رشتش صنایع غذایی بود و به عنوان کارآموز مدتی اینجا کار میکرد... و منننن...عضو جدید این تیم...حیح...خداروشکر من دستپخت خوفی دارم و کارم قابل قبوله...انقدر گرم اشنایی با تیم جدید شدم که زمان از دستم در رفت...ساعت ۵ و نیم بود...
یوجی « هایون...نمیای بریم؟!
هایون «ه..ها؟ کجا؟
یوجی « گیجیا دختر...ببینیم خانم هان کیارو برای پزیرایی انتخاب کرده...
هایون « ا..آره بریم...
خانم هان « سوال خوبی بود...برای مهمونی های مافیایی بزرگی مثل امشب...هردو آشپزخونه افرادش ترکیبی کار میکنن...برای همچین مهمونی هایی لیستی از خدمتکار ها برای پذیرایی انتخاب میشن...وقتی کارا انجام شد....همتون جمع میشید تا بگم...
هایون « عجب...ممنونم اجوما...اجوما؟؟
یونجی « کجایی مغز بادومی...خانم هان رفت تا به بقیه کارا برسه😐
هایون « هعی...خب یعنی الان من برم اینجا؟
یونجی « اره دیگه...نگران نباش همچی از قبل هماهنگ شدس...بیا بریم...
هایون « تقریبا با تیم آشپزخونه آشنا شده بودم...برعکس چیزی که انتظار داشتم مهربون بودند...یوجی و یونجون خواهر برادر دوقلویی بودند که از بچگی تو این عمارت بزرگ شدند...خانم کو خانم تقریبا مسن اما جذابی بود که از وقتی یونگی به این عمارت اومده غذاهای خانوادگیشون رو ایشون میپخت...چانهو پسر نوجوون ۱۸ ساله ای بود که رشتش صنایع غذایی بود و به عنوان کارآموز مدتی اینجا کار میکرد... و منننن...عضو جدید این تیم...حیح...خداروشکر من دستپخت خوفی دارم و کارم قابل قبوله...انقدر گرم اشنایی با تیم جدید شدم که زمان از دستم در رفت...ساعت ۵ و نیم بود...
یوجی « هایون...نمیای بریم؟!
هایون «ه..ها؟ کجا؟
یوجی « گیجیا دختر...ببینیم خانم هان کیارو برای پزیرایی انتخاب کرده...
هایون « ا..آره بریم...
۴۵.۲k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.