قانون عشق p41
با اینکه پدر نداری ولی خودم هم جای پدر و هم مادرو برات پر میکنم
درسته تو وضعیت بدی هستیم ولی باید تحمل کرد ......دارم از الان تصور میکنم چند سال دیگه میدویی طرفم و مامان مامان میکنی
چقد دلم میخواد ی نفر مامان صدام کنه ...سرپرست مین راست میگفت خدا تو رو به من داده پس باید ازت خوب مراقبت کنم
دوست دارم عزیز مادر
رفتم تو آشپزخونه خواستم کمک کنم برای ناهار که یکی از خدمه گفت: میون سو جون دست نزن خودم انجام میدم
لبخندي در مقابل زدم: چیزی نیس عزیزم هنوز دو ماهمه میتونم کار کنم .....نگران نباش..ولی همین که ب فکرم بودی ازت ممنونم
با لحن پر محبتی گفت: من از شما باید ممنون باشم.......اون موقع که خانم خونه بودین خیلی با ماها مهربون بودین و بهمون سخت نمیگرفتین اگه اشتباهی میکردیم چشم پوشی میکردین و دعوا نمیکردین
با حرفش موافق بودم
از اینکه با خدمتکارا خوش رفتاری میکردم خوشحالم چون الان هوامو دارن و از این بابت راضیم
/۱ ماه بعد/
هر دفعه که خودمو تو اینه نگاه میکردم استرس تو وجودم بیشتر میشد ......نسبت به قبل چاق تر شده بودم و یه کمی شکم درآورده بود ولی اصلا جوری نبود که کسی متوجه بشه بهر حال دیگه سه ماه و نیمم شده
اما نگرانیه اصلی من برای ماه های بعده که شکمم جلوتر بیاد نمیدونم اون موقع باید چیکار کنم
هر وقت لحظات عاشقانه ی جونگ کوک و هایون رو میبینم فقط برای اروم کردن خودم یک جمله میگم..منم خدایی دارم
کاش هر چه زودتر این مصیبتام تموم میشد
ولی اینجور که معلومه حالا حالاها رنگ ارامشو نمیمیدم..در حقیقت ارامش من کنار جونگ کوک بود علارقم اینکه توجهی بهم نمیکرد بازم نتونستم علاقم نسبت بهش انکار کنم
ظهر بود جونگ کوک و هایون مشغول خوردن ناهار بودن
من و چند نفر دیگه هم داشتیم برای مهمونی امشب خودمونو آماده میکردیم آخه دوستای جونگ کوک قرار بود برای شام بیان اینجا
سعی میکردم کارای سبک رو انجام بدم و چیزای سنگین بلند نکنم چون کمر درد میگرفتم
بعد ناهار توجهم به صداشون که تو راه پله داشتن با هم حرف میزدن جلب شد
جونگ کوک: مطمئنی میخوای بری؟
هایون:اره ..از دوستات خوشم نمیاد ترجیح میدم امشبو خونه بابا بخوابم
جونگ کوک: باشه هر جور راحتی
درسته تو وضعیت بدی هستیم ولی باید تحمل کرد ......دارم از الان تصور میکنم چند سال دیگه میدویی طرفم و مامان مامان میکنی
چقد دلم میخواد ی نفر مامان صدام کنه ...سرپرست مین راست میگفت خدا تو رو به من داده پس باید ازت خوب مراقبت کنم
دوست دارم عزیز مادر
رفتم تو آشپزخونه خواستم کمک کنم برای ناهار که یکی از خدمه گفت: میون سو جون دست نزن خودم انجام میدم
لبخندي در مقابل زدم: چیزی نیس عزیزم هنوز دو ماهمه میتونم کار کنم .....نگران نباش..ولی همین که ب فکرم بودی ازت ممنونم
با لحن پر محبتی گفت: من از شما باید ممنون باشم.......اون موقع که خانم خونه بودین خیلی با ماها مهربون بودین و بهمون سخت نمیگرفتین اگه اشتباهی میکردیم چشم پوشی میکردین و دعوا نمیکردین
با حرفش موافق بودم
از اینکه با خدمتکارا خوش رفتاری میکردم خوشحالم چون الان هوامو دارن و از این بابت راضیم
/۱ ماه بعد/
هر دفعه که خودمو تو اینه نگاه میکردم استرس تو وجودم بیشتر میشد ......نسبت به قبل چاق تر شده بودم و یه کمی شکم درآورده بود ولی اصلا جوری نبود که کسی متوجه بشه بهر حال دیگه سه ماه و نیمم شده
اما نگرانیه اصلی من برای ماه های بعده که شکمم جلوتر بیاد نمیدونم اون موقع باید چیکار کنم
هر وقت لحظات عاشقانه ی جونگ کوک و هایون رو میبینم فقط برای اروم کردن خودم یک جمله میگم..منم خدایی دارم
کاش هر چه زودتر این مصیبتام تموم میشد
ولی اینجور که معلومه حالا حالاها رنگ ارامشو نمیمیدم..در حقیقت ارامش من کنار جونگ کوک بود علارقم اینکه توجهی بهم نمیکرد بازم نتونستم علاقم نسبت بهش انکار کنم
ظهر بود جونگ کوک و هایون مشغول خوردن ناهار بودن
من و چند نفر دیگه هم داشتیم برای مهمونی امشب خودمونو آماده میکردیم آخه دوستای جونگ کوک قرار بود برای شام بیان اینجا
سعی میکردم کارای سبک رو انجام بدم و چیزای سنگین بلند نکنم چون کمر درد میگرفتم
بعد ناهار توجهم به صداشون که تو راه پله داشتن با هم حرف میزدن جلب شد
جونگ کوک: مطمئنی میخوای بری؟
هایون:اره ..از دوستات خوشم نمیاد ترجیح میدم امشبو خونه بابا بخوابم
جونگ کوک: باشه هر جور راحتی
۵۵.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.